. انگار همین دیروز بود... روزهایی که بعد از مدرسه پول کاغ
. انگار همین دیروز بود... روزهایی که بعد از مدرسه پول کاغذی هایم را می دادم و به جایش سکه می گرفتم سکه هایی که قرار بود دلتنگی هایم را کم کنند سکه هایی که قرار بود به داخل تلفن بیاندازم و به جایش صدای بهترین دوستم را بشنوم دوستی که چند ماه پیش خانه شان را به آن سر شهر برده بودند و بینمان فاصله افتاده بود دلتنگی یک غول بود که برای از بین بردنش باید سختی های زیادی را به جان می خریدم هر روز خسته و کوفته بعد از مدرسه چند خیابان را پیاده می رفتم تا به تلفن سکه ای برسم مدت ها در صف می ایستادم آجر زیر پاهایم می گذاشتم تا بتوانم شماره بگیرم تمام این ها به کنار بیشترین سختی اش زمانی بود که وسط حرف هایمان تلفن قطع می شد و دیگر سکه ای نداشتم اما به سختی اش می ارزید و با شوق زیاد هر روز تکرارش می کردم به یک سال نرسید که خط تلفن به محله مان رسید و تلفن دار شدیم حالا دیگر هر وقت که دوست داشتم می توانستم به دوستم زنگ بزنم دیگر خبری از صف و سکه و آجر و قطع شدن تلفن نبود اما دیگر خبری از آن شور و شوق هم نبود روزها و هفته ها می گذشت و اندازه ی یک سکه هم با هم حرف نمی زدیم تلفن جلوی چشم هایم بود ولی به چشمم نمی آمد همه چیز عادی شده بود انگار نه انگار تا همین چند وقت پیش برای چند دقیقه صحبت کردن این همه سختی می کشیدم آن روزها گذشت و من فهمیدم انسان چه موجود عجیبی ست اگر برای رسیدن به چیزی که می خواهد سختی بکشد از داشتنش _از بودنش_ لذت می برد ولی فقط کافیست همان را ساده به دست بیاورد ، بدون سختی ، هرگز به چشمش نمی آید ، هرگز از آن لذت نمی برد ...👌🍀❤
#آرامکده

#آرامکده

۶.۸k
۲۶ اردیبهشت ۱۴۰۰