PART

֗  ֗   ִ  ۫   ˑ      ֗   ִ       ᳝ ࣪     ִ  ۫   ˑ  ֗   ִ  ۫   ˑ      ֗   ִ       ᳝ ࣪     ִ  ۫   ˑ

#PART_180🎀•
دلبر كوچولو
همون‌طور که با ریتم کل بدنمو تکون می‌دادم با صدای بلند شروع به خوندن کردم:
_بازم دیانا دل هارو دیوونه کرده؛
مامانش موهاش رو عروسکی شونه کرده؛
رنگ موهای دیانا چه قشنگ و نازه؛

چشمام رو بسته بودم و غرق شعر سرودن بودم که صدای پر خنده ارسلان مانع ادامه خوندنم شد:
_اگه دیانا خوندنت تموم شد بیا پایین رسیدیم.

درحالی که هنوز تو حس آهنگ بودم و خودمو تکون می‌دادم از تو شیشه پریدم بیرون .

با دیدن آبشار زیبای روبروم دهنم اندازه گاراژ باز موند.
با چشم‌های گرد شده آروم آروم رفتم نزدیک و درحالی که نگاهم به روبرو بود، گفتم:
_وای اینجا محشره، مرتیکه اینجا رو چطوری پیدا کردی تو؟

_مرسی بابت تشکری که ازم کردی ، تازه فحش هم میدی؟

بدون اینکه جوابی به پرحرفی‌هاش بدم نزدیک آب شدم و کنار رودی که می‌رفت نشستم.
با هیجان دستم و فرو کردم تو آب و پاشیدم بالا‌، خنکی آب حس خوبی بهم دست می‌داد.

با حس اینکه ارسلان کنارم ایستاده شبطنتم گل کرد، با لبخند گشادی دوباره دستم و فرو کردم تو آب و یهو ریختم رو سر و کله ارسلان.

داد بلندی زد و از جا پرید.
این‌بار قهقهه من بود که تو فضای سرسبز جنگل اکو می‌شد.

_وای دیانا من تو رو می‌کشمت دختر.

بی‌توجه به تهدید‌هاش دلم رو گرفته بودم و می‌خندیدم .
غرق خندیدن بودم که یهو حس کردم میون زمین و آسمون قرار گرفتم .

جیغ خفیفی زدم و محکم گردنش رو گرفتم و شروع به التماس کردم:
_ارسلان جان عمت بزارم پایین، مرتیکه بی‌شخصیت بی‌جنبه شوخی کردم بابا.
دیدگاه ها (۴)

֗  ֗   ִ  ۫   ˑ      ֗   ִ       ᳝ ࣪     ִ  ۫   ˑ  ֗   ִ  ۫ ...

֗  ֗   ִ  ۫   ˑ      ֗   ִ       ᳝ ࣪     ִ  ۫   ˑ  ֗   ִ  ۫ ...

֗  ֗   ִ  ۫   ˑ      ֗   ִ       ᳝ ࣪     ִ  ۫   ˑ  ֗   ִ  ۫ ...

֗  ֗   ִ  ۫   ˑ      ֗   ִ       ᳝ ࣪     ִ  ۫   ˑ  ֗   ִ  ۫ ...

رمان بغلی من پارت ۶۶ ارسلان: بخدا چیزی نیست پنبه رو آغشته به...

رمان بغلی من پارت ۱۰۱و۱۰۲و۱۰۳ارسلان: دیانا دیانا: بله جایی و...

رمان بغلی من پارت۷۲ارسلان: ببرمت دکتر برات آمپول بنویسه دیان...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط