تازگی ها زده فکری که نباید به سرم به خیالات تو از بس که

تازگی ها زده فکری که نباید به سرم/ به خیالات تو از بس که می افتد گذرم/می نشینم لب تختم، من و فکر تو و او/بعد به تیرک بالای سرم می نگرم

(او که از راه رسید و همه چیزم را برد
او که بابات صدا می کند او را: «پسرم»)

یک و هشتاد قد من، قد این تیر سه متر
مانده یک متر طناب، آه، که باید بخرم

حلقه در دست نکن تاج سرم تا نزند
به سر من هوس حلقه ی بالای سرم

راستی که دم آن عاشق دلسوخته گرم:
«پدر عشق بسوزد که در آمد پدرم»

حال بین من و کف فاصله یک صندلی است
نظرت چیست عزیزم!؟ بپرم یا نپرم!؟
دیدگاه ها (۴)

چشم خود بستم که دیگر چشم مستش ننگرم/ناگهاندل داد زد: دیوانه!...

ذهنم"مانند لباس روی بند در باد سرد؛بالا و پایین می رود!!! نا...

گر چه تمام بودنم ، گمشده در نبودنتغرق محال می شوم ، خام  دوب...

ﺑﺮﺍﮮ ﺩﻝ ﺧـــﻮﺩﻡ ﻣﮯ ﻧﻮﯾﺴﻢ ‌..ﺑﺮﺍﮮ ﺩﻟﺘﻨﮕــﮯ ﻫﺎﯾــﻢ.‌.. ﺑﺮﺍﮮ ﺩﻏ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط