چشم خود بستم که دیگر چشم مستش ننگرمناگهان

چشم خود بستم که دیگر چشم مستش ننگرم/ناگهان
دل داد زد: دیوانه! من می بینمش"...
شهریار
دیدگاه ها (۱)

ذهنم"مانند لباس روی بند در باد سرد؛بالا و پایین می رود!!! نا...

سرگشته ی محضیم و در این وادیِ حیرت /عاقل تر از آنیم که دیوان...

تازگی ها زده فکری که نباید به سرم/ به خیالات تو از بس که می ...

گر چه تمام بودنم ، گمشده در نبودنتغرق محال می شوم ، خام  دوب...

چشم خود بستم که دیگر چشم مستش ننگرمدل داد زد دیوانه من میبین...

زندگی خلاصه ایست از:ناخواسته به دنیا امدن، ناگهان بزرگ شدنمخ...

اگر ســاقی حسین است،من می نخورده مستمخبر از خود ندارم،که بود...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط