یکی از دوستانم توی سردخانه کار میکند شاید حسین را برده

🌴یکی از دوستانم توی سردخانه کار میکند. شاید حسین را برده اند آنجا. او که میرود سرم را به دیوار تکیه میدهم. پیرمردی کنارم می نشیند:
_ برای پسرت آمده ای؟
میگویم:
_بله، پدر جان!
میگوید:
_پسر اول من هم شهید شده.

🌴تسلیت میدهم و می پرسم:
_توی همین جنازه هاست ؟
پاسخ میدهد: نه، سه ماه پیش او را دفن کردیم. برای پسر دومم آمده ام! او هم شهید شده. پسر سومم هم زخمی شده و الان روی تخت بیمارستان خوابیده.

🌴اشکهای روانش را که روی گونه هایش میبینم، غم خودم را فراموش میکنم؛ با این حال دلداری ام میدهد:
بی تابی نکن داداش! همه این شهدا پسرهای ما هستند.

#عباس_دست_طلا
#شهید
#بریده_کتاب
✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی
@maghar98
دیدگاه ها (۲)

🌴طاق آمبولانس را چند بار دید میزنم. مجتبی لجش گرفته: بس نیست...

🌴می خواهیم ناهار بخوریم که دو نفر از برادران تصویر بردار و گ...

🌺بدن حاجی دردمند از جبهه ها و رزم هایش بود‌‌.زخم هایی که یاد...

🌺 حاجی بود و یک ماشین سمند!حاضر نبود ماشین را عوض کند، قبول ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط