امتحان زندگی
《 امتحان زندگی 》
فصل 2 ) p¹⁰⁰
دایون : اونجوری که فکر میکنی نیست من بعد از مرگ مادرت نتونستم....
تهیونگ : خفه شو نمیخوام تا یه کلمه هم بشنوم هیچی نمیتونه اينو که تو پسر خودت ول کردی توجیه کنه...
تهیونگ نفس های عمیقی کشید تا بتونه عصبانیت اش رو کمی آروم کنه و بتونه به اتفاق های که توی این چند ساعت افتاده رو هضم کنه
برای چند لحظه سکوت سنگینی توی اتاق بود که توسط تهیونگ شکسته شد
تهیونگ : دیگه برام مهم نیست توی گذشته چیکار کردی تو زندگی که خودم ساخته بودم ازم گرفت دوستام شغلم زندگي و مهم تر از اونا کسی که عاشقش بودمو تو چجور آدمی هستی
دایون توی سکوت به حرفای پسرش گوش میداد چون شاید فکر میکرد اینا حقشه ولی وقتی تهیونگ اسم دختری رو آورد که دایون مقصر برگشتن حافظه پسرش میدونست سرش رو بلند کرد
دایون : اون دختر مناسب تو نیست همه اینا تقصیر اون اگه دوباره پاش به زندگیت باز نمیشد هیچ کدوم از این اتفاق ها نمیافتاد باید همون موقع مجبورش میکردم اون بچه رو سقط کنه
تهیونگ با شنیدن جمله آخر پدرش به سمتش هجوم بر و با نفرتی که توی چشماش موج میزد بهش خیره شد
تهیونگ : تو چیکار کردی...تو چطور جونوری هستی که حتا به یه بچه هم رحم نکردی ازت متنفرم هونگ دایون پاتو از زندگی من بکش بیرون از همسرو بچم فاصله بگیر
تهیونگ به سمته در برگشت ولی با صدای پدرش ایستاد
دایون : من پدرتم همه این سالها ازت مراقبت کردم چطوری میتونی اینجوری بری
تهیونگ با همون نفرتی که توی نگاهش بود نگاهی به پدرش انداخت
تهیونگ : اگه یه دفعه دیگه نزدیک خانوادم ببینمت احترام سنتو نمیکنم
بعد از این حرف از اتاق خارج شد و در اتاق رو با صدای بدی کوبيد
..............
وارد عمارت شد و با عجله به سمته اتاق همسرش رفت
با دیدن اتاق بهم ریخته و کمد های که درشون باز بود توی ذهنش به همسر التماس میکرد که اون چیزی که فکرشو میکنه نباش
با سمته کمد رفت و توش نگاه کرد ولی کاملا خالی بود با اینکه همه چی مشخص بود ولی بازم باور کردن اینکه ترکش کرده خیلی براش سخت بود
از اتاق خارج شد و به اتاق کناریش رفت که اتاق پسرش بود ولی بازم با اتاق خالی مواجه شد
با ناامیدی نگاهی به کل اتاق انداخت یک قدمی به داخل اتاق برداشت که چیزی جلوی پاش اوفتاد بود عروسک ببری که همیشه ته یانگ باهاش بازی میکرد خم شد و عروسک رو برداشت هنوز یکی از گوش هاش با آب دهن پسرش خیس بود چون همیشه عادت داشت یکی از گوشای عروسک رو توی دهنش خیس کنه
عروسک ببر رو توی دستش فشار داد و به سمته گهواره پسرش رفت
و خطاب به خودش گفت.....
خوب امیدوارم بعد از این همه مدت لایک و کامنت های پر انرژي تون رو ببینم چون اگه نباش این بار یک ماه از ادامش خبر نیست
شب خوبی داشته باشین 😉
فصل 2 ) p¹⁰⁰
دایون : اونجوری که فکر میکنی نیست من بعد از مرگ مادرت نتونستم....
تهیونگ : خفه شو نمیخوام تا یه کلمه هم بشنوم هیچی نمیتونه اينو که تو پسر خودت ول کردی توجیه کنه...
تهیونگ نفس های عمیقی کشید تا بتونه عصبانیت اش رو کمی آروم کنه و بتونه به اتفاق های که توی این چند ساعت افتاده رو هضم کنه
برای چند لحظه سکوت سنگینی توی اتاق بود که توسط تهیونگ شکسته شد
تهیونگ : دیگه برام مهم نیست توی گذشته چیکار کردی تو زندگی که خودم ساخته بودم ازم گرفت دوستام شغلم زندگي و مهم تر از اونا کسی که عاشقش بودمو تو چجور آدمی هستی
دایون توی سکوت به حرفای پسرش گوش میداد چون شاید فکر میکرد اینا حقشه ولی وقتی تهیونگ اسم دختری رو آورد که دایون مقصر برگشتن حافظه پسرش میدونست سرش رو بلند کرد
دایون : اون دختر مناسب تو نیست همه اینا تقصیر اون اگه دوباره پاش به زندگیت باز نمیشد هیچ کدوم از این اتفاق ها نمیافتاد باید همون موقع مجبورش میکردم اون بچه رو سقط کنه
تهیونگ با شنیدن جمله آخر پدرش به سمتش هجوم بر و با نفرتی که توی چشماش موج میزد بهش خیره شد
تهیونگ : تو چیکار کردی...تو چطور جونوری هستی که حتا به یه بچه هم رحم نکردی ازت متنفرم هونگ دایون پاتو از زندگی من بکش بیرون از همسرو بچم فاصله بگیر
تهیونگ به سمته در برگشت ولی با صدای پدرش ایستاد
دایون : من پدرتم همه این سالها ازت مراقبت کردم چطوری میتونی اینجوری بری
تهیونگ با همون نفرتی که توی نگاهش بود نگاهی به پدرش انداخت
تهیونگ : اگه یه دفعه دیگه نزدیک خانوادم ببینمت احترام سنتو نمیکنم
بعد از این حرف از اتاق خارج شد و در اتاق رو با صدای بدی کوبيد
..............
وارد عمارت شد و با عجله به سمته اتاق همسرش رفت
با دیدن اتاق بهم ریخته و کمد های که درشون باز بود توی ذهنش به همسر التماس میکرد که اون چیزی که فکرشو میکنه نباش
با سمته کمد رفت و توش نگاه کرد ولی کاملا خالی بود با اینکه همه چی مشخص بود ولی بازم باور کردن اینکه ترکش کرده خیلی براش سخت بود
از اتاق خارج شد و به اتاق کناریش رفت که اتاق پسرش بود ولی بازم با اتاق خالی مواجه شد
با ناامیدی نگاهی به کل اتاق انداخت یک قدمی به داخل اتاق برداشت که چیزی جلوی پاش اوفتاد بود عروسک ببری که همیشه ته یانگ باهاش بازی میکرد خم شد و عروسک رو برداشت هنوز یکی از گوش هاش با آب دهن پسرش خیس بود چون همیشه عادت داشت یکی از گوشای عروسک رو توی دهنش خیس کنه
عروسک ببر رو توی دستش فشار داد و به سمته گهواره پسرش رفت
و خطاب به خودش گفت.....
خوب امیدوارم بعد از این همه مدت لایک و کامنت های پر انرژي تون رو ببینم چون اگه نباش این بار یک ماه از ادامش خبر نیست
شب خوبی داشته باشین 😉
- ۱۷.۹k
- ۱۳ فروردین ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱۵۲)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط