پارت۵
#پارت۵
با بغض سرمو بلند میکنم و بهش نگاه میکنم ک با اخم ریزی نگاهم میکنه...تو نگاهش خشم، دلخوری،غم و...و عشق موج میزنه...هنوزم عاشقمه خدایا مرسی...دلمو کمی اروم میکنم و میخوام جواب اسشو بدم ک صدای اقای اریامهر بلند میشه:خب اقای رستگار با اجازتون مزاحم شدیم ک دخترگلتونو برای پسرم خواستگاری کنیم...دستام میلرزه و گوشی از دستم میوفته...صدای مزخرفی میپیچه و من با شرم دستامو توهم قفل میکنم...بعد از کمی مکث بابا شروع میکنه به حرف زدن:اختیار دارین...این چه حرفیه... فقد میشه درباره پسرتون یکم توضیح بدید؟!...چشامو میبندم و از خدا میخوام فقط یبار،یبار کمکم کنه...با صدای میلاد چشامو باز میکنم و بهش نگا میکنم: ببخشید ک وسط حرفتون میپرم ولی من ب عنوان برادر داماد میخوام کمی حرف بزنم...ارتا با شنیدن جمله میلاد چنان سرشو بلند کرد ک صدای ترق تروق گردنش تو سالن پیچید...پروا هی کشید و دستشو رد دهنش گذاشت و من...من خشک شده فقط به این فک میکنم ک میلاد مرد ترین ادمیه ک تاحالا دیدم...تو چشام اشک جمع میشه و با خوشحاای و شعف نگاش میکنم...《صدای خیلی مردی داداش》 ارتا تو گوشم میپیچه و من باور میکنم ک هیشکدوم از اینا خواب نیست...میلاد با تک خنده ای ادامه میده:والا اقای رستگار...برادر من یکم خجالتی تشریف داره برای همین نمیومدن خواستگاری عشقشون ک چ عرض کنم لیلیشون...برای همینم من خودمو مثلا خواستگار معرفی کردم البته ک شما خبر داشتید و خب خواستم خودتون حال و روز این دوتارو ببینید...با حرفاش سرمو با خجالت پایین میندازم...ولی ارتای بیشور از ذوقش همش میخندید... پررو😑...میلاد با تک خنده ای دوباره شروع به حرف زدن میکنه:بله داشتم میگفتم...برادرم یه شرکت مهندسی داره...خونه و ماشینم داره...خلاصه دستش به دهنش میرسه...خیلیم بامعرفت و خلاصه ادمِ دیگ...خندم میگیره و سرمو میندازم پایین و ریز میخندم...اروم سرمو میارم بالا ک ارتا رو میبینم...با لبخند کمرنگی نگاهم میکنه...با اینک دلم براش ضعف رفت ولی با دلخوری رومو برمیگردونم و لبخندش جمع میشه...بابا در جواب میلاد میگ:بله من قبلا تحقیقاتو انجام دادم...اقای اریامهر در دنباله حرف بابا میگ:خب اگ اجازه بدید این دوتا عاشق یه صحبتی باهم داشته باشن..._حتما،چرا ک نه...ارام باباجان بلند شو...چشم زیرلبی میگم و میخوام بلند شم ک ارتا میگ:ببخشید یه لحظه...همه با کنجکاوی نگاش میکنیم ک با صدای بلند و رسا ادامه میده:اقای رستگار من بچه واقعی این خانواده نیستم...یعنی من... بهار جون میپره وسط حرف ارتا و میگ:درسته ارتا از پسرمم عزیزتره برام...میلادم با مسخرگی میگ: مرسی واقعا...ک همه میخندیم...
#Aram
پارت اخر:https://wisgoon.com/pin/30689572/
پارت۴:https://wisgoon.com/pin/30687982/
#خاص #زیبا
با بغض سرمو بلند میکنم و بهش نگاه میکنم ک با اخم ریزی نگاهم میکنه...تو نگاهش خشم، دلخوری،غم و...و عشق موج میزنه...هنوزم عاشقمه خدایا مرسی...دلمو کمی اروم میکنم و میخوام جواب اسشو بدم ک صدای اقای اریامهر بلند میشه:خب اقای رستگار با اجازتون مزاحم شدیم ک دخترگلتونو برای پسرم خواستگاری کنیم...دستام میلرزه و گوشی از دستم میوفته...صدای مزخرفی میپیچه و من با شرم دستامو توهم قفل میکنم...بعد از کمی مکث بابا شروع میکنه به حرف زدن:اختیار دارین...این چه حرفیه... فقد میشه درباره پسرتون یکم توضیح بدید؟!...چشامو میبندم و از خدا میخوام فقط یبار،یبار کمکم کنه...با صدای میلاد چشامو باز میکنم و بهش نگا میکنم: ببخشید ک وسط حرفتون میپرم ولی من ب عنوان برادر داماد میخوام کمی حرف بزنم...ارتا با شنیدن جمله میلاد چنان سرشو بلند کرد ک صدای ترق تروق گردنش تو سالن پیچید...پروا هی کشید و دستشو رد دهنش گذاشت و من...من خشک شده فقط به این فک میکنم ک میلاد مرد ترین ادمیه ک تاحالا دیدم...تو چشام اشک جمع میشه و با خوشحاای و شعف نگاش میکنم...《صدای خیلی مردی داداش》 ارتا تو گوشم میپیچه و من باور میکنم ک هیشکدوم از اینا خواب نیست...میلاد با تک خنده ای ادامه میده:والا اقای رستگار...برادر من یکم خجالتی تشریف داره برای همین نمیومدن خواستگاری عشقشون ک چ عرض کنم لیلیشون...برای همینم من خودمو مثلا خواستگار معرفی کردم البته ک شما خبر داشتید و خب خواستم خودتون حال و روز این دوتارو ببینید...با حرفاش سرمو با خجالت پایین میندازم...ولی ارتای بیشور از ذوقش همش میخندید... پررو😑...میلاد با تک خنده ای دوباره شروع به حرف زدن میکنه:بله داشتم میگفتم...برادرم یه شرکت مهندسی داره...خونه و ماشینم داره...خلاصه دستش به دهنش میرسه...خیلیم بامعرفت و خلاصه ادمِ دیگ...خندم میگیره و سرمو میندازم پایین و ریز میخندم...اروم سرمو میارم بالا ک ارتا رو میبینم...با لبخند کمرنگی نگاهم میکنه...با اینک دلم براش ضعف رفت ولی با دلخوری رومو برمیگردونم و لبخندش جمع میشه...بابا در جواب میلاد میگ:بله من قبلا تحقیقاتو انجام دادم...اقای اریامهر در دنباله حرف بابا میگ:خب اگ اجازه بدید این دوتا عاشق یه صحبتی باهم داشته باشن..._حتما،چرا ک نه...ارام باباجان بلند شو...چشم زیرلبی میگم و میخوام بلند شم ک ارتا میگ:ببخشید یه لحظه...همه با کنجکاوی نگاش میکنیم ک با صدای بلند و رسا ادامه میده:اقای رستگار من بچه واقعی این خانواده نیستم...یعنی من... بهار جون میپره وسط حرف ارتا و میگ:درسته ارتا از پسرمم عزیزتره برام...میلادم با مسخرگی میگ: مرسی واقعا...ک همه میخندیم...
#Aram
پارت اخر:https://wisgoon.com/pin/30689572/
پارت۴:https://wisgoon.com/pin/30687982/
#خاص #زیبا
۱۱.۲k
۰۱ آبان ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.