پارت ۴
پارت ۴
انا : ی خبر بد زن داییم سرطان داشت فوت شد بدتر از این وصیت کرده بود من دختر شا بزرگ کنم اسم دخترش سارینا هسته امروز آوردمش عمارتم ی اتاق بهش دادم
کوک اومده عمارتمو گفت اتاق تو الان اتاق من تو هس تا اومدم حرفی بزنم گف پدرم گفته منم دیگه حرفی نزدم
کوک : پدرم امشب گفته بیا
انا : اولن سلامت کجاس دومن اتاقی میگم آجوما بهت بده
کوک : این دستور بابامه داخل اتاقت باشم
لباسات بپوش بریم پیش پدرم
انا : باش
کیه در میزنه بیا تو
سارینا : سلام مامان من نمیتونم در سرویسا باز کنم
انا : الان میام عزیزم
کوک : کی بود چرا بهت گف مامان
انا : دختر داییمه مادرش فوت شده مادرش وصیت کرده من بزرگش کنم اصلا چرا من دارم به تو میگم من برم الان میام
کوک : تو دلم گفتم انگار به انا ی حسی پیدا کردم فراموشش کن اصلا کی به اون دختره هرزه دل میبنده
انا : بله
کوک : اماده ای بریم
انا : اره بریم
رفتیم وقتی رسیدیم سلام کردیم و رفتیم نشستیم
جیمی : انا
انا: بله
جیمی : تیر اندازی بلدی
انا : بله
جیمی : با من بیا
انا : چشم
انا : کوک
کوک : بله
انا ": چرا پرسید
کوک : میخواد ازمون بدی اگه درست بزنی به هدف با من ازدواج نمیکنی اگه درست نزنی ازدواج میکنی داخل دلم گفتم چرا برعکس بهش گفتم عاشقش شدم انگار الان فقط به هدف بزنه ما ازدواج میکنیم
انا : به هدف زدم
جیمی : صبح عروسیتونه
انا : اما
جیمی : اما نداره برید خرید من رفتم خرید با کوک و لباس گرفتیم طلا گرفتم همه لوازما گرفتم( الان عکسا واستون میذارم ) شب شد برگشتم خانه و میخواستیم بخوابیم که من گفتم امشب برو رو کاناپه بخواب اون گوش نداد و اومد کنارم خوابی داد زدم برو رو کاناپه نرفت یه نگاه کیوت بهش کردم کار نکرد کیوت تر نگاش کردم رفت بعد گفت
ما ازدواج میکنیم پس از صبح کنار هم میخوابیم
انا : ولی
کوک : ولی نداره بخواب
انا : اوکی ایشش شب بخیر
کوک : شب بخیر
سارینا : مامان من اومدم بگم شب بخیر
انا : عزیزم شب قشنگت بخیر امشب واست قصه نمیگم برو تو اتاقت بایییی تا صبح
انا : ی خبر بد زن داییم سرطان داشت فوت شد بدتر از این وصیت کرده بود من دختر شا بزرگ کنم اسم دخترش سارینا هسته امروز آوردمش عمارتم ی اتاق بهش دادم
کوک اومده عمارتمو گفت اتاق تو الان اتاق من تو هس تا اومدم حرفی بزنم گف پدرم گفته منم دیگه حرفی نزدم
کوک : پدرم امشب گفته بیا
انا : اولن سلامت کجاس دومن اتاقی میگم آجوما بهت بده
کوک : این دستور بابامه داخل اتاقت باشم
لباسات بپوش بریم پیش پدرم
انا : باش
کیه در میزنه بیا تو
سارینا : سلام مامان من نمیتونم در سرویسا باز کنم
انا : الان میام عزیزم
کوک : کی بود چرا بهت گف مامان
انا : دختر داییمه مادرش فوت شده مادرش وصیت کرده من بزرگش کنم اصلا چرا من دارم به تو میگم من برم الان میام
کوک : تو دلم گفتم انگار به انا ی حسی پیدا کردم فراموشش کن اصلا کی به اون دختره هرزه دل میبنده
انا : بله
کوک : اماده ای بریم
انا : اره بریم
رفتیم وقتی رسیدیم سلام کردیم و رفتیم نشستیم
جیمی : انا
انا: بله
جیمی : تیر اندازی بلدی
انا : بله
جیمی : با من بیا
انا : چشم
انا : کوک
کوک : بله
انا ": چرا پرسید
کوک : میخواد ازمون بدی اگه درست بزنی به هدف با من ازدواج نمیکنی اگه درست نزنی ازدواج میکنی داخل دلم گفتم چرا برعکس بهش گفتم عاشقش شدم انگار الان فقط به هدف بزنه ما ازدواج میکنیم
انا : به هدف زدم
جیمی : صبح عروسیتونه
انا : اما
جیمی : اما نداره برید خرید من رفتم خرید با کوک و لباس گرفتیم طلا گرفتم همه لوازما گرفتم( الان عکسا واستون میذارم ) شب شد برگشتم خانه و میخواستیم بخوابیم که من گفتم امشب برو رو کاناپه بخواب اون گوش نداد و اومد کنارم خوابی داد زدم برو رو کاناپه نرفت یه نگاه کیوت بهش کردم کار نکرد کیوت تر نگاش کردم رفت بعد گفت
ما ازدواج میکنیم پس از صبح کنار هم میخوابیم
انا : ولی
کوک : ولی نداره بخواب
انا : اوکی ایشش شب بخیر
کوک : شب بخیر
سارینا : مامان من اومدم بگم شب بخیر
انا : عزیزم شب قشنگت بخیر امشب واست قصه نمیگم برو تو اتاقت بایییی تا صبح
۴.۲k
۰۲ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.