پارت

پارت ۳
ورق بزنید ورق بزنید ورق بزنید ورق بزنید
تیپی که آنا زد واسه مهمونی امشب
یه میکاپ زیبام کردم و یک مدل مو زیبا زدم عموم اومد دنبالم بادیگارد در ماشینا باز کرد و من رفتم نشستم کنار عموم
عموم وسط راه گفت : دخترم من عمر زیادی ندارم میخوام عروس شدنتا ببینم
امشب میریم مهمونی اقای جانگ جیمی تا پسرش باهات ازدواج کنه
انا : عمو امکان نداره ازدواج کنم
عمو اراد الکی بهانه درآورد که غش کرده
انا : من مجبور شدم قبول کنم وسط راه چندتا از قاتلایی که مادرم و پدرم را به قتل رسانندد را دیدم من هم تفنگما از داخل جعبه برداشتم و شلیک کردم داخل مغزش یکم حس خوبی بهم دست داد و سوار ماشین شدم تا رسیدیم
ما رفتیم داخل و سلام کردیم
جیمی : پس تو عروس آیندمی برو با پسرم کوک صحبت کن عروس گلم
انا : چشم
رفتیم داخل حیات
انا : من باتو هیچ وقت ازدواج نمیکنم بعد خوابوندم زیر گوشش
کوک : معلومه منم ازدواج نمیکنم باتو منا زدی دختره ی هرزه
انا : هرزه منم یا تو
گذاشتم رفتم داخل ماشین رد دستم رو صورتش مونده بود
کوک : رفتم پیش پدرم جیمی
جیمی : چیشده
کوک : برو از اون دختره هرزه بپرس
عمو انا : از طرفش عذر میخوام میرم تنبیهش میکنم خدانگهدار رفتم داخل ماشین پیش انا گفتم چرا اینکارا کردی و زدم تو گوشش و راه افتادیم به عمارت شب بود وقتی رسیدیم بدون اینکه شام بخورم رفتم داخل اتاقم و درا محکم بستم و قفل کردم بدون اینکه لباس خواب بپوشم رفتم رو تخت گریه کردم اینقدر گریه کردم تا خوابم برد .
دیدگاه ها (۱)

پارت ۴ انا : ی خبر بد زن داییم سرطان داشت فوت شد بدتر از این...

کوک و انا برای عروسی

اولی لباس انا دومی لباس لینا سومی کفش لینا چهارمی کفش انا

پارت ۲ .آنا : یه خبر دارم قبول شدم این خبرا به بهترین دوستم ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط