my little charmer

my little charmer
از بین راهروی شلوغ و پر از جمعیت رد شدم و به سال اولی هایی که با خوشحالی توی راهرو ها میدویدن چشم دوختم هاگوارتز مثل همیشه شلوغ بود و قلعه مثل همیشه آروم سرزنده بود
هاگوارتز به عنوان مکانی که سه سال پیش مثل جهنمی از خاطرات وحشتناک بود و مرگ بود برای بار دیگه به مکانی آباد و سرسبز تبدیل شده بود
با دیدن تابلو های جدید و راهرو ها روح هایی که دست تکون میدادن خاطرات خوب و بد زیادی رو به من یاداوری میکرد
راهرو ها به دلیل شروع شدن کلاس ها خلوت بود و هر از چند گاهی یه روح از جلوم رد میشد
به سمت برج نجوم رفتم جایی که شاهد خنده ها گریه ها خاطرات خوب و بد من بود
با رسیدن به آخرین پله پشت نرده ایستادم و فردی که پشتش به من بود رو با دقت تماشا کردم موهای فر فری ،پیرهن سیاهی که همیشه به تن داشت و عطر تلخی که داشت نشون میداد اون بلاخره برگشته بود
با برگشتنش به سمتم فقط ارزو میکردم این یه خواب نباشه و اون واقعا برگشته باشه
با لبخند گرمش به سمتش رفتم و بغلش کردم این تمام چیزی بود که بعد از اون جنگ لعنتی می‌خواستم یعنی آزاد شدن افراد بی‌گناهی که به خاطر اون لعنتی به آزکابان افتاده بودن
بدون زدن حرفی اشک هام سرازیر شده بودن و پیرهن سیاهش رو خیس میکردن و اجازه نمی‌دادن حتی کلمه ای از زبونم بیرون بیاد
با نوازش های ارومش کم کم به خودم اومدم و اشکام رو پاک کردم و مشتی به بازوش زدم و گفتم : لعنتی میخواستی وقتی بیای که موهات هم رنگ دندونت سفید بشه؟ اصلا نمیومدی میموندی تو همون زندان لعنتی تا یه دمنتور عاشقت بشه
با خنده گفت : بیخیال دختر نیومده میخوای بکشیم ؟
با خنده دستم رو دور گردنش گذاشتم و گفتم : اتفاقا وایساده بودم از اون زندان لعنتی بیای بیرون تا خودم خفه ات کنم تازه کلی حرف مونده که باید بهت بزنم پسره بی عقل آخه تو که نمیدونی این چند سال چی به من گذشت
متیو آروم دستم رو گرفت و بوسه ای روی دستم گذاشت وبا خنده گفت :البته به جای خفه کردنم کلی کار بود که می‌تونستی براش برنامه ریزی کنی خانم غر غرو‌
گفتم : برنامه اینه که بکشمت و همیشه پیش خودم نگهت دارم حداقل جنازه ات نمیتونه بره زندان
آروم سرم رو به سینه اش چسبوند و گفت :اینبار قول میدم حتی اگه وسط جهنم هم باشی من اولین نفری باشم که کنارته افسونگر کوچولوی من
پایان
اون چیزی نشد که میخواستم اما امیدوارم خوشتون بیاد ❤️
دیدگاه ها (۰)

زندانی کوچک از تراس به حیاط تاریک و درخت های درهم پیچیده نگا...

بچه ها اگه بخواید با یه جمله نوشته هام رو توصیف کنین اون جمل...

وسط یه بازار شلوغ خیلی اتفاقی چشمامون بهم قفل شد... پلک نزد،...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط