اسبها با صدای یکنواختی روی برگهای خشک حرکت میکردن سکوت اطراف به طرز عجیبی ...
---
𝐾𝑖𝑚'𝑟𝑒𝑖𝑔𝑛
𝑃𝐴𝑅𝑇: 16
اسبها با صدای یکنواختی روی برگهای خشک حرکت میکردن. سکوت اطراف، به طرز عجیبی سنگین بود. فقط صدای سم اسبها، صدای برخورد باد با برگها و نفسهای عمیق هانا و تهیونگ شنیده میشد.
تهیونگ نگاهی به نقشهای انداخت که از قدیم در خزانه پنهان شده بود. نقطهای قرمز مشخص شده بود: قلعهی متروکهی "سایهسنگ". جایی که آخرین تبعید شدگان خاندان سلطنتی به اونجا فرستاده شده بودن.
هانا که تا اون لحظه ساکت مونده بود، بالاخره پرسید: — اگه پیداش کنیم و واقعا بخواد تاج رو پس بگیره... چی کار میکنی؟
تهیونگ سرشو پایین انداخت، لبخندی کمرنگ روی لبش ظاهر شد. — اون لحظهایه که باید بین عدالت و سلطنت یکی رو انتخاب کنم.
---
تا ظهر به قلعه رسیدن. ساختمونی سنگی و عظیم، که نصف دیواراش فرو ریخته بود و درختها از دل پنجرهها رشد کرده بودن. بوی خاک و فراموشی، فضا رو پر کرده بود.
تهیونگ با احتیاط وارد شد. هانا پشت سرش، شمشیر به دست. داخل قلعه، تاریک و سرده بود. رد پاهایی تازه روی خاک دیده میشد. یعنی کسی هنوز اونجا زندگی میکرد؟
در همون لحظه صدایی از طبقهی بالا اومد. صدایی مردونه، خشن و پر از خشم: — بالاخره اومدی، پسر برادرم...
تهیونگ ایستاد. دستش به قبضهی شمشیر رفت. هانا نفسشو حبس کرد. صدای پاهایی آروم از پلهها پایین میاومد... تا اینکه مردی با موهای خاکستری و ردای سلطنتی قدیمی ظاهر شد.
چشماش درست مثل تهیونگ بودن.
و لبهاش با طعنه گفتن: — شنیدم تو پادشاه شدی. ولی نکنه یادت رفته هنوز یه شاهزادهی واقعی زندهست.
تهیونگ قدمی جلو رفت: — یادت نرفته که تبعید شدی چون به پادشاه خیانت کردی، نه؟
مرد خندید. — تاریخو همیشه برندهها مینویسن. حالا ببینیم اینبار کدوممون برندهست، تهیونگ.
چشمای هانا بین این دو نفر رفت و برگشت.
دستش محکمتر شمشیر رو گرفت.
و سرنوشت، درست همونجا، لبهی تیغ ایستاده بود...
---
𝐾𝑖𝑚'𝑟𝑒𝑖𝑔𝑛
𝑃𝐴𝑅𝑇: 16
اسبها با صدای یکنواختی روی برگهای خشک حرکت میکردن. سکوت اطراف، به طرز عجیبی سنگین بود. فقط صدای سم اسبها، صدای برخورد باد با برگها و نفسهای عمیق هانا و تهیونگ شنیده میشد.
تهیونگ نگاهی به نقشهای انداخت که از قدیم در خزانه پنهان شده بود. نقطهای قرمز مشخص شده بود: قلعهی متروکهی "سایهسنگ". جایی که آخرین تبعید شدگان خاندان سلطنتی به اونجا فرستاده شده بودن.
هانا که تا اون لحظه ساکت مونده بود، بالاخره پرسید: — اگه پیداش کنیم و واقعا بخواد تاج رو پس بگیره... چی کار میکنی؟
تهیونگ سرشو پایین انداخت، لبخندی کمرنگ روی لبش ظاهر شد. — اون لحظهایه که باید بین عدالت و سلطنت یکی رو انتخاب کنم.
---
تا ظهر به قلعه رسیدن. ساختمونی سنگی و عظیم، که نصف دیواراش فرو ریخته بود و درختها از دل پنجرهها رشد کرده بودن. بوی خاک و فراموشی، فضا رو پر کرده بود.
تهیونگ با احتیاط وارد شد. هانا پشت سرش، شمشیر به دست. داخل قلعه، تاریک و سرده بود. رد پاهایی تازه روی خاک دیده میشد. یعنی کسی هنوز اونجا زندگی میکرد؟
در همون لحظه صدایی از طبقهی بالا اومد. صدایی مردونه، خشن و پر از خشم: — بالاخره اومدی، پسر برادرم...
تهیونگ ایستاد. دستش به قبضهی شمشیر رفت. هانا نفسشو حبس کرد. صدای پاهایی آروم از پلهها پایین میاومد... تا اینکه مردی با موهای خاکستری و ردای سلطنتی قدیمی ظاهر شد.
چشماش درست مثل تهیونگ بودن.
و لبهاش با طعنه گفتن: — شنیدم تو پادشاه شدی. ولی نکنه یادت رفته هنوز یه شاهزادهی واقعی زندهست.
تهیونگ قدمی جلو رفت: — یادت نرفته که تبعید شدی چون به پادشاه خیانت کردی، نه؟
مرد خندید. — تاریخو همیشه برندهها مینویسن. حالا ببینیم اینبار کدوممون برندهست، تهیونگ.
چشمای هانا بین این دو نفر رفت و برگشت.
دستش محکمتر شمشیر رو گرفت.
و سرنوشت، درست همونجا، لبهی تیغ ایستاده بود...
---
- ۲.۵k
- ۲۳ اردیبهشت ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط