سه روز از نبرد در قلعهی سایهسنگ گذشته بود

---

𝐾𝑖𝑚'𝑟𝑒𝑖𝑔𝑛
𝑃𝐴𝑅𝑇: 18

سه روز از نبرد در قلعه‌ی سایه‌سنگ گذشته بود.

تهیونگ توی اتاقش نشسته بود. لباس سلطنتی به تن داشت اما انگار بار سنگینی روی شونه‌هاش افتاده بود. تاج طلایی روی میز روبه‌رویش بود. دست بهش نمی‌زد. فقط نگاهش می‌کرد... انگار که اون شیء طلایی، هم دشمنشه هم همراهش.

در اتاق باز شد. هانا وارد شد. چهره‌اش خسته بود اما نگاهی مصمم توی چشم‌هاش برق می‌زد.

— مردم جمع شدن توی محوطه‌ی مرکزی قصر. منتظرن ببینن کی پادشاه آینده‌ست.

تهیونگ آهی کشید. — همه چیز تموم شد... ولی حس می‌کنم چیزی هنوز ناتمامه.

هانا نزدیک‌تر اومد.
— چون این یه پایان نیست، تهیونگ. این... شروع یه عصر جدیده. یه دوراهی. باید انتخابت رو بکنی.

تهیونگ بلند شد. ایستاد رو‌به‌روی آینه. چشم‌هاش همون تهیونگ بودن، ولی توی انعکاس، انگار مردی رو می‌دید که با هر تصمیمش تاریخ رو شکل می‌ده.

تاج رو برداشت. وزنش بیشتر از طلا بود... وزنش، پر از گذشته، پر از درد، پر از امید مردم بود.


---

وقتی پا به محوطه‌ی قصر گذاشت، صدای جمعیت فرو نشست. همه ساکت بودن. صدای قدم‌هاش روی سنگ‌های سرد طنین انداخت. هانا پشت سرش، با لباسی رسمی و شمشیری بسته به کمرش، ایستاده بود.

تهیونگ تاج رو بالا گرفت. نور خورشید بهش تابید و برقش چشم‌ها رو زد.

— من، کیم تهیونگ، فرزند پادشاه، با قلبی پر از تعهد، قسم می‌خورم که نه برای قدرت، بلکه برای عدالت سلطنت کنم. برای مردمی که شایسته‌ی آرامشن... نه ترس.

صدای تشویق مثل طوفان برخاست.

ولی تو دل تهیونگ، فقط یه تصویر بود.
تصویر دختری با شمشیر، توی تاریکی شب، کنار حوض قصر، که بی‌وقفه تمرین می‌کرد.

هانا.


---

اون شب، جشن بزرگی توی قصر برگزار شد. اما توی باغ پشتی، جایی دور از سر و صدا، تهیونگ کنار هانا ایستاده بود.

— بدون تو، نمی‌تونستم این تاج رو روی سرم بذارم.

هانا لبخند زد، آروم اما واقعی. — بدون تو، شاید هیچ‌وقت شمشیرم معنا پیدا نمی‌کرد.

تهیونگ نگاهش کرد. برای لحظه‌ای، سکوت بینشون معنایی خاص گرفت.
نه سلطنت، نه قدرت... فقط دو قلب، دو همراه، توی مسیری که با شمشیر و سکوت ساخته شده بود.

و شاید... این تازه شروع داستانی دیگه بود.


---
دیدگاه ها (۰)

---𝐾𝑖𝑚'𝑟𝑒𝑖𝑔𝑛𝑃𝐴𝑅𝑇: 19باد شبونه برگ‌ها رو توی باغ می‌رقصوند. م...

---𝐾𝑖𝑚'𝑟𝑒𝑖𝑔𝑛𝑃𝐴𝑅𝑇: 20روزها به سرعت گذشتند، و با هر روز، سلطنت...

---𝐾𝑖𝑚'𝑟𝑒𝑖𝑔𝑛𝑃𝐴𝑅𝑇: 17هوا بوی خون و خاطره می‌داد.مرد پا از پله...

---𝐾𝑖𝑚'𝑟𝑒𝑖𝑔𝑛𝑃𝐴𝑅𝑇: 16اسب‌ها با صدای یکنواختی روی برگ‌های خشک ...

پارت : ۳۰

پارت : ۳۲

پارت : ۳۴

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط