سی هشت
#سی_هشت
جو خیلی بد بود
چیزی نگفتمو از پله ها رفتم بالا
پشت در اتاق هانا وایسادم و دستمو بردم بالا
تا خواستم در بزنم در باز شد و هانا تو چارچوب ظاهر شد
یه نگاه به دستم که تو هوا بودو یه نگاه به صورتم
چشماش خیس بودن و یکم قرمز
به حرف اومدم
-آمم...من این گوساله هارو اوردم بشون نشون بدم همنشینی با من از دما اشپز میسازه...بیا دیگه نشون بده بهشون
+اهااا...ینی من بلد نیستم خودم غذا درست کنم؟
-میخوای بگی بلدی؟
+اره که بلدم
-پس اون کتاب قطور اشپزی رو اپن...اومده سلام کنه؟
+خخـب...اون واسه احتیاط بود
-یه اشپز جوری اشپزی میکنه که خود به خود احتیاط کنه و حواسش جمع کارش باشه نه اینکه به کتاب نگاه کنه
با دست کنارم زد
+اه دیوونم کردی باشه باباتو درس میگی
-من همیشه درست میفرمایم
زد به بازوم
لبام کش اومدو خندیدم
با لبخندی اروم گفت
+کوفت
باهم اومدیم پایین و هانا رفت توی آشپزخونه
رفتم سمت بطریهای بربن و ویسکی واسه خودم ریختم
واسه ارشام و ارمان هم ریختم و بهشون دادم
چیزی نگفتن و خوردنش
صدای هانا که از اشپزخونه اومد من سریع بلند شدم و دستمو پشت یقه های ارشام و ارمان گزاشتم و بلندشون کردم و همونطور که میرفتیم میگفتم
-مثه اسب ابی پریدین تو اسانسور وقتی شنیدین بحث شکمه حالا که غذا حاضره تی وی نگا میکنین؟....خودتون اومدین خودتونم باید تا تهشو بخورین....میدونم اشک دراره ولی باید تا تهشو بخورین
سرمو بردم سمت هانا دیدم دست به کمر نگامومیکنه
+اشک دراره؟
-میدونم حقیقت تلخه....میگم تا تهش بخورن تا تو ناراحت نشی
+باغذام انگشتاتم میخوری
نشستیم و هانا واسه هرکدوم یه بشقاب گزاشت
انصافا خوشمزه بود
لقمه اولو که قورت دادم گفت
+خب...بلاخره غذارو میخوری یا انگشتاتو
بهش نگا کردم
-یه اعترافی باید بکنم...واقعا خوشمزه بود یاد لازانیا های مامان افتادم
به ارشام نگاه کردم
یهو هردومون زدیم زیر خنده
ارمان+چتونه
ارشام+همیشه وقتی خونه ما لازانیا بود مادوتا چشممون به اون تیکه اخری بود که تو بشقاب بغلیه...جنگ راه میوفتاد ولی مامان بابامون به جای اینکه جدامون کنن میخندیدن
هانا و ارمانم به کارمون میخندیدن
ناهارو که خوردیم اون دوتا مثه گاااو ایندفعه رفتن بیرون
هانا همینجوری نگا میکرد😐
+توهم برو جا موندی
-نه دیگه من میدونم خو داری الان اون دوتا رو فوش بارون میکنی...میمونم کمک تا فحش نخورم
بلند شدمو کمکش ظرفارو شستیم
اون دوتا هم مثه اسب ابی رو بیلیارد تو سالن تلپ شده بودن و بازی میکردن
جو خیلی بد بود
چیزی نگفتمو از پله ها رفتم بالا
پشت در اتاق هانا وایسادم و دستمو بردم بالا
تا خواستم در بزنم در باز شد و هانا تو چارچوب ظاهر شد
یه نگاه به دستم که تو هوا بودو یه نگاه به صورتم
چشماش خیس بودن و یکم قرمز
به حرف اومدم
-آمم...من این گوساله هارو اوردم بشون نشون بدم همنشینی با من از دما اشپز میسازه...بیا دیگه نشون بده بهشون
+اهااا...ینی من بلد نیستم خودم غذا درست کنم؟
-میخوای بگی بلدی؟
+اره که بلدم
-پس اون کتاب قطور اشپزی رو اپن...اومده سلام کنه؟
+خخـب...اون واسه احتیاط بود
-یه اشپز جوری اشپزی میکنه که خود به خود احتیاط کنه و حواسش جمع کارش باشه نه اینکه به کتاب نگاه کنه
با دست کنارم زد
+اه دیوونم کردی باشه باباتو درس میگی
-من همیشه درست میفرمایم
زد به بازوم
لبام کش اومدو خندیدم
با لبخندی اروم گفت
+کوفت
باهم اومدیم پایین و هانا رفت توی آشپزخونه
رفتم سمت بطریهای بربن و ویسکی واسه خودم ریختم
واسه ارشام و ارمان هم ریختم و بهشون دادم
چیزی نگفتن و خوردنش
صدای هانا که از اشپزخونه اومد من سریع بلند شدم و دستمو پشت یقه های ارشام و ارمان گزاشتم و بلندشون کردم و همونطور که میرفتیم میگفتم
-مثه اسب ابی پریدین تو اسانسور وقتی شنیدین بحث شکمه حالا که غذا حاضره تی وی نگا میکنین؟....خودتون اومدین خودتونم باید تا تهشو بخورین....میدونم اشک دراره ولی باید تا تهشو بخورین
سرمو بردم سمت هانا دیدم دست به کمر نگامومیکنه
+اشک دراره؟
-میدونم حقیقت تلخه....میگم تا تهش بخورن تا تو ناراحت نشی
+باغذام انگشتاتم میخوری
نشستیم و هانا واسه هرکدوم یه بشقاب گزاشت
انصافا خوشمزه بود
لقمه اولو که قورت دادم گفت
+خب...بلاخره غذارو میخوری یا انگشتاتو
بهش نگا کردم
-یه اعترافی باید بکنم...واقعا خوشمزه بود یاد لازانیا های مامان افتادم
به ارشام نگاه کردم
یهو هردومون زدیم زیر خنده
ارمان+چتونه
ارشام+همیشه وقتی خونه ما لازانیا بود مادوتا چشممون به اون تیکه اخری بود که تو بشقاب بغلیه...جنگ راه میوفتاد ولی مامان بابامون به جای اینکه جدامون کنن میخندیدن
هانا و ارمانم به کارمون میخندیدن
ناهارو که خوردیم اون دوتا مثه گاااو ایندفعه رفتن بیرون
هانا همینجوری نگا میکرد😐
+توهم برو جا موندی
-نه دیگه من میدونم خو داری الان اون دوتا رو فوش بارون میکنی...میمونم کمک تا فحش نخورم
بلند شدمو کمکش ظرفارو شستیم
اون دوتا هم مثه اسب ابی رو بیلیارد تو سالن تلپ شده بودن و بازی میکردن
۳.۳k
۲۹ تیر ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.