کوک کن ساعت خویش اعتباری به خروس سحری نیست دگر

کوک کن ساعتِ خویش ! اعتباری به خروسِ سحری ، نیست دگر

دیر خوابیده و برخاسـتنـش دشـوار است
کوک کن ساعتِ خویش !
که مـؤذّن ، شبِ پیـش
دسته گل داده به آب
. . . و در آغوش سحر رفته به خواب
کوک کن ساعتِ خویش !
شاطری نیست در این شهرِ بزرگ
که سحر برخیزد
شاطران با مددِ آهن و جوشِ شیرین
دیر برمی خیزند
کوک کن ساعتِ خویش !
که سحر گاه کسی
بقچه در زیر بغل ، راهیِ حمّامی نیست
که تو از لِخ لِخِ دمپایی و تک سرفه ی او برخیزی
کوک کن ساعتِ خویش !
رفتگر مُرده و این کوچه دگر
خالی از خِش خِشِ جارویِ شبِ رفتگر است
کوک کن ساعتِ خویش !
ماکیان ها همه مستِ خوابند
شهر هم . . .
خوابِ اینترنتیِ عصرِ اتم می بیند
کوک کن ساعتِ خویش !
که در این شهر ، دگر مستی نیست
که تو وقتِ سحر ، آنگاه که از میکده برمی گردداز صدای سخن و زمزمه ی زیرِ لبش برخیزی

کوک کن ساعتِ خویش !
اعتباری به خروسِ سحری نیست دگر ،
و در این شهر سحرخیزی نیست
دیدگاه ها (۷)

خنده هایت چکاوک شادیستگریخته از قفس سرد اندوه،ونگاهت قمری خن...

میشود با چشم تو ......تا آخر آغاز رفتروی شهبال غزل.... تا قل...

رفته ای چندی ست تا خالی شوی از ما و من هاخوش ندارم ناخوش احو...

بهارم باجملاتی ساده اما ازاعماق قلبم باصمیمیتی بیحد میگم تو...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط