دشمن ناتنی pt
دشمن ناتنی pt2
وارد خونه شد با یادآوری مادرش به کل خونه نگاهی انداخت و بعد وسایلش رو تو مکان مشخص خودش گذاشت.
.
با زنگ خوردن گوشیش چشم هاشو بزور باز کرد و تماس رو ریجکت کرد اما با گذشتن 10 ثانیه دوباره زنگ خورد.
+بله
با صدای خماری که از خواب میومد جواب داد
&شنیدم برگشتی کیم
با شنیدن صدایی که انتظارش نداشت سریع سر جاش نشست
+میشنوم
& ساعت 10 اینجا باش وگرنه دیگه وقت ندارم که بتونی ببینیم
با شنیدن صدای مداوم بوق گوشی رو میز کنار تخت گذاشت و به ساعت نگاه کرد .بلند شد دوش مختصری گرفت و آماده شد .حدود یک ساعت با مقصدش فاصله بود پس بدون اتلاف وقت سوار ماشین شد و به سمت مقصدش حرکت کرد.
.
&خوش اومدی .... برادرزاده عزیزم
سوهی با گذاشتن احترام به عموش وارد مکان شد.
& بشین
دختر رو صندلیی که روبه رو نامجون بود نشست
&بخاطر اون پدرت خیلی وقت بود ندیدمت
+حتما صلاح دیده بود که همدیگرو ملاقات نکنیم ،الانم بخاطر نیاز به کمکتون به اینجا اومدم وگرنه قرار نبود به پدرم خیانت کنم.
نامجون پوزخندی زد
&بگو ببینم این کمک چیه که باعث شده حرف پدرت رو زمین بندازی.
سوهی آرنجش رو پاش گذشت و با قفل کردن دستاش به همدیگه حرفش رو شروع کرد
+میدونی که کار قبلی پدرم چی بود،و تو از همه اونا خبر داشتی.الان هرجور که شده من باید این راه رو ادامه بدم،قبل از اینکه بگی خودم میدونم که پدرم خودش میتونه بهم کمک کنه ولی فعلا نباید از این موضوع خبر داشته باشه.
نامجون به پشت صندلی تکیه داد
&فهمیدم دختر....ولی تو این دوره زمونه چیزی رو نمیتونی بدون دادن چیزه دیگه ای به دست بیاری،دیگه خودت این رو خوب میدونی .
سوهی به اطراف نگاه کرد نفس عمیقی کشید
+چی میخوای
&کمکت میکنم ولی به شرط اینکه رئیس جدیدت هرچی از خواست براش ببری
+اینکه اون چی میخواد چه سودی به تو میرسونه؟
نامجون به سمت دختر کمی خم شد
&تو به اونش کار نداشته باش.
دختر با ناچار بودن قبول کرد و با حرف عموش که گفت صبر کنه تا رئیس جدید رو ببینی به پشت صندلی تکیه داد
وارد خونه شد با یادآوری مادرش به کل خونه نگاهی انداخت و بعد وسایلش رو تو مکان مشخص خودش گذاشت.
.
با زنگ خوردن گوشیش چشم هاشو بزور باز کرد و تماس رو ریجکت کرد اما با گذشتن 10 ثانیه دوباره زنگ خورد.
+بله
با صدای خماری که از خواب میومد جواب داد
&شنیدم برگشتی کیم
با شنیدن صدایی که انتظارش نداشت سریع سر جاش نشست
+میشنوم
& ساعت 10 اینجا باش وگرنه دیگه وقت ندارم که بتونی ببینیم
با شنیدن صدای مداوم بوق گوشی رو میز کنار تخت گذاشت و به ساعت نگاه کرد .بلند شد دوش مختصری گرفت و آماده شد .حدود یک ساعت با مقصدش فاصله بود پس بدون اتلاف وقت سوار ماشین شد و به سمت مقصدش حرکت کرد.
.
&خوش اومدی .... برادرزاده عزیزم
سوهی با گذاشتن احترام به عموش وارد مکان شد.
& بشین
دختر رو صندلیی که روبه رو نامجون بود نشست
&بخاطر اون پدرت خیلی وقت بود ندیدمت
+حتما صلاح دیده بود که همدیگرو ملاقات نکنیم ،الانم بخاطر نیاز به کمکتون به اینجا اومدم وگرنه قرار نبود به پدرم خیانت کنم.
نامجون پوزخندی زد
&بگو ببینم این کمک چیه که باعث شده حرف پدرت رو زمین بندازی.
سوهی آرنجش رو پاش گذشت و با قفل کردن دستاش به همدیگه حرفش رو شروع کرد
+میدونی که کار قبلی پدرم چی بود،و تو از همه اونا خبر داشتی.الان هرجور که شده من باید این راه رو ادامه بدم،قبل از اینکه بگی خودم میدونم که پدرم خودش میتونه بهم کمک کنه ولی فعلا نباید از این موضوع خبر داشته باشه.
نامجون به پشت صندلی تکیه داد
&فهمیدم دختر....ولی تو این دوره زمونه چیزی رو نمیتونی بدون دادن چیزه دیگه ای به دست بیاری،دیگه خودت این رو خوب میدونی .
سوهی به اطراف نگاه کرد نفس عمیقی کشید
+چی میخوای
&کمکت میکنم ولی به شرط اینکه رئیس جدیدت هرچی از خواست براش ببری
+اینکه اون چی میخواد چه سودی به تو میرسونه؟
نامجون به سمت دختر کمی خم شد
&تو به اونش کار نداشته باش.
دختر با ناچار بودن قبول کرد و با حرف عموش که گفت صبر کنه تا رئیس جدید رو ببینی به پشت صندلی تکیه داد
- ۵.۳k
- ۰۳ خرداد ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۵)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط