دشمن ناتنیpt
دشمن ناتنیpt4
بعد از شام برای چند دقیقه هر سه تا کنار هم صحبت کردن البته به جز سوهی،دختر فقط شنونده بود.
+پدر میتونم باهات صحبت کنم
@ آره بگو عزیزم
دختر به زن کنارش نگاهی کرد
+میشه بریم اتاق کارت
مرد با قبول کردن حرف دخترش بلند شد و هردو به سمت اتاق رفت
.
@ خب بگو چی شده
سوهی نفس عمیقی کشید
+امروز تماس از یه نفر داشتم،بری هفته بعد قر....
مرد وسط حرفش پرید
@ خودم میدونم ،و نه من و نه تو قرار نیست که به اون مهمونی بریم
+ولی بابا اینطوری نمیشه،چهار ساله از همچی دست کشیدی،اصلا خبر داری با این کارت بیشتر دردسر برای خودت درست میکنی
@ من قرار نیست به اون لجنزار برگردم،خودتم خوب میدونی که دلیلش برای چیه.
دختر که کم کم داشت عصبی میشد بلند شد جلو پدرش وایستاد
+تو قرار نیست بری ولی من میرم،به عنوان دختر کسی که جا زده.
یه جورایی میشه گفت تیکه انداخته بود
+دلیل هرجفتمون یکیه اما استفادمون ازش فرق داره،تو بخاطر مامان جا زدی من بخاطر مامان میخوام راهتو ادامه بدم،اینو دیگه خودت انتخاب کن که میخوای پشتم باشی یا....جلوم بابا
از اتاق بیرون رفت بدون اینکه حرفی بزنه از خونه خارج شد با سرعت زیادی که به ماشین داده بود از از عمارت دور شد
.
با پوشیدن لباس مناسبی اول صبح از خونه خارج شد و به آدرسی که جین براش فرستاده بود نگاهی انداخت و حرکت کرد.
(مکان جین ساعت:7:00صبح)
$آماده اومدی
+گفتم که ،از بچگی تو این چیزا بودم عادیه.
دختر جلو میز جین وایساده بود
$اینجا شما یه گروهید که سر گروه دارید و باید با کارای اون جلو برید
جین پسری که اسمش جیمین بود رو صدا زد تا دختر رو به گروه ببره
~دنبالم بیا
دختر پشت جیمین راه افتاد و کل خونه رو برانداز کرد و در آخر به سمت زیر زمین رفتن که پر از مرد و اندک دختر هابی بودن که بعضی ها اسلحه به دست داشتن تمرین میکردن و بعضی ها هم بوکس کار میکردن.
وقتی به پشتش نگاه کرد جیمین رو ندید و بعد با یه مرد دیگه رو به روش وایساده بود و کاغذی دست جیمین بود
~اسمش کیم سوهی،سن 24 ،اهل سئول،جین گفته که از قبل چندتا چیز بلده ولی بازم باید آموزش ببینه
سوهی بدون احساسی به چشم های مرد جلوش که با نگاش میتونست سنگ رو خورد که نگاه میکرد.
بعد از شام برای چند دقیقه هر سه تا کنار هم صحبت کردن البته به جز سوهی،دختر فقط شنونده بود.
+پدر میتونم باهات صحبت کنم
@ آره بگو عزیزم
دختر به زن کنارش نگاهی کرد
+میشه بریم اتاق کارت
مرد با قبول کردن حرف دخترش بلند شد و هردو به سمت اتاق رفت
.
@ خب بگو چی شده
سوهی نفس عمیقی کشید
+امروز تماس از یه نفر داشتم،بری هفته بعد قر....
مرد وسط حرفش پرید
@ خودم میدونم ،و نه من و نه تو قرار نیست که به اون مهمونی بریم
+ولی بابا اینطوری نمیشه،چهار ساله از همچی دست کشیدی،اصلا خبر داری با این کارت بیشتر دردسر برای خودت درست میکنی
@ من قرار نیست به اون لجنزار برگردم،خودتم خوب میدونی که دلیلش برای چیه.
دختر که کم کم داشت عصبی میشد بلند شد جلو پدرش وایستاد
+تو قرار نیست بری ولی من میرم،به عنوان دختر کسی که جا زده.
یه جورایی میشه گفت تیکه انداخته بود
+دلیل هرجفتمون یکیه اما استفادمون ازش فرق داره،تو بخاطر مامان جا زدی من بخاطر مامان میخوام راهتو ادامه بدم،اینو دیگه خودت انتخاب کن که میخوای پشتم باشی یا....جلوم بابا
از اتاق بیرون رفت بدون اینکه حرفی بزنه از خونه خارج شد با سرعت زیادی که به ماشین داده بود از از عمارت دور شد
.
با پوشیدن لباس مناسبی اول صبح از خونه خارج شد و به آدرسی که جین براش فرستاده بود نگاهی انداخت و حرکت کرد.
(مکان جین ساعت:7:00صبح)
$آماده اومدی
+گفتم که ،از بچگی تو این چیزا بودم عادیه.
دختر جلو میز جین وایساده بود
$اینجا شما یه گروهید که سر گروه دارید و باید با کارای اون جلو برید
جین پسری که اسمش جیمین بود رو صدا زد تا دختر رو به گروه ببره
~دنبالم بیا
دختر پشت جیمین راه افتاد و کل خونه رو برانداز کرد و در آخر به سمت زیر زمین رفتن که پر از مرد و اندک دختر هابی بودن که بعضی ها اسلحه به دست داشتن تمرین میکردن و بعضی ها هم بوکس کار میکردن.
وقتی به پشتش نگاه کرد جیمین رو ندید و بعد با یه مرد دیگه رو به روش وایساده بود و کاغذی دست جیمین بود
~اسمش کیم سوهی،سن 24 ،اهل سئول،جین گفته که از قبل چندتا چیز بلده ولی بازم باید آموزش ببینه
سوهی بدون احساسی به چشم های مرد جلوش که با نگاش میتونست سنگ رو خورد که نگاه میکرد.
- ۵.۹k
- ۰۴ خرداد ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۶)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط