httpbookmarketblogfacompost
http://bookmarket2012.blogfa.com/post/69
صه: داستان با به هم رسیدن ترنج و ارشیا آغاز میشود ولی کم کم ترنج و ارشیا به حاشیه می روند
و ماکان به عنوان نقش اصلی داستان در مرکز توجه قرار می گیرد. ماکان شر و شیطان به دنبال نیمه
گمشده اش همه جا سرک کشیده و تقریبا از پیدا کردن ان ناامید شده است که به صورت خیلی اتفاقی
با دختری رو به رو میشود در حالی که نمی داند او قرار است بعدا به نیمه گمشده اش تبدیل شود. ولی
ماکان برای رسیدن به او باید تغییر کند باید خودش را بسازد تا لایق ان دختر شود او تمام تلاشش را می
کند ولی....
قسمتی از این رمان زیبا:
ارشیا لباس را از فروشنده گرفت و به ترنج داد و او را تا پشت در اتاق پرو همراهی کرد. ترنج به سختی
لباس را پوشید. ارشیا از پشت در مدام می پرسید پوشیدی؟
آخر ترنج حوصله اش سر رفت و گفت:
ارشیا هر وقت پوشیدم می گم دیگه.
بعد باز هم با زیپ لباس کلنجار رفت. دستش نمی رسید آن را خوب ببندد برای همین یقه اش خوب
نمی ایستاد. دستش را که خسته شده بود پائین انداخت و گفت:
نمی تونم زیپ و ببندم.
ارشیا به فروشنده که داشت با مشتری دیگری سر و کله می زد نیم نگاهی انداخت و گفت:
می خوای برات ببندم.
صدای وای نه ترنج را که شنید نتوانست خنده اش را کنترل کند و در همان حال که می خندید گفت:
خوب مگه چی میشه حالا؟
صدای ترنج هم که معلوم میشد خنده اش گرفته را شنید گه گفت:
کاری نکن اصلا نذارم لباس و ببینی.
ارشیا با اینکه داشت می مرد تا ترنج را با آن لباس ببیند لحن خونسردی به خودش گرفت و گفت:
بالاخره که شب عروسی می بینیم.
ا خوب پس درش بیارم نمی خوای ببینی.
ارشیا سریع گفت:
ترنج اذیت نکن دیگه
خوب چکار کنم زیپش بسته نمی شه.
ارشیا با همان خنده گفت:
خوب در و باز کن من چشمامو می بیندم خوبه؟
لوس.
خوب هر کار تو بگی من می کنم.
در اتاق پرو با صدای تیکی باز شد. ارشیا آرام در را باز کرد.خوشبختانه در به طرف مخالف باز می شد و
اگر تا انتها هم ان را باز می گذاشت از داخل مغازه دید نداشت. ترنج خودش از خجالت چشم هایش را
بسته بود. ارشیا با دیدن حالت او لبخند عریضی زد.
ترنج پشت به در ایستاده بود و چشم هایش را بسته بود.نیمی از کمرش بخاطر بسته نشدن زیپ لباس
پیدا بود. موهایش را باز کرده بود از یک طرف روی شانه اش ریخته بود.ارشیا توی آینه داشت چهره
خجالت زده او را می دید. یک قدم به جلو برداشت. و زیپ را بست و از پشت بازو های ترنج را گرفت
وبوسه ای پشت گردن او گذاشت.
ترنج چشم هایش را بیشتر به هم فشرد. احساس می کرد. ممکن است هر لحظه سکته کند. ارشیا
بازوی او را فشرد و در حالی که سعی می کرد لحنش عادی باشد گفت:
نمی خوای خودتو بببینی؟ تازه قرار بود من چشمام و ببندم نه تو.
ترنج با خجالت چشم هایش را باز کرد و به خودش توی اینه نگاه کرد. تصویر ارشیا را پشت سرش می
دید ولی سعی می کرد نگاهش به او نیافتد. لباسش خیلی قشنگ بود رنگ تیره او را بیشتر از قبل
ظریف وکوچک نشان می داد.بعدازاینکه خودش راوارسی کردنگاه کوتاهی به ارشیاکه غرق تماشای
او شده بود انداخت و گفت:
به نظرت خوبه؟
ارشیا متوجه حرف ترنج نشد. هیچ وقت ترنج را توی یک لباس رسمی ندیده بود. ترنج همه جا و همیشه
شلوار می پوشید. همیشه اسپرت و دخترانه بود. ولی حالا توی این لباس داشت باورش می شد که
ترنج کوچک خودش هست. زن زیبای خودش.
ترنج برگشت و رو به ارشیا باز پرسید:
ارشیا با توام می گم نظرت چیه؟ خوبه.
ارشیا نگاهش روی صورت ترنج قفل شده بود. ترنج آرام به بازوی او زد.
ارشیا؟
ولی قبل از اینکه دستش را بردارد. داغی لبهای ارشیا را روی لبهایش احساس کرد.
ترنج هنوز همان جا توی اتاق پرو ایستاده بود. در اتاق بسته بود. ارشیا بیرون رفته بود و خودش در را
بسته بود و به ان تکیه داده بود. سرش پائین بود و فکر می کرد. بهترین احساس زندگی اش را تجربه
کرده بود ولی چهره بهت زده ترنج که جلوی چشمش می امد کمی عذاب وجدان می
صه: داستان با به هم رسیدن ترنج و ارشیا آغاز میشود ولی کم کم ترنج و ارشیا به حاشیه می روند
و ماکان به عنوان نقش اصلی داستان در مرکز توجه قرار می گیرد. ماکان شر و شیطان به دنبال نیمه
گمشده اش همه جا سرک کشیده و تقریبا از پیدا کردن ان ناامید شده است که به صورت خیلی اتفاقی
با دختری رو به رو میشود در حالی که نمی داند او قرار است بعدا به نیمه گمشده اش تبدیل شود. ولی
ماکان برای رسیدن به او باید تغییر کند باید خودش را بسازد تا لایق ان دختر شود او تمام تلاشش را می
کند ولی....
قسمتی از این رمان زیبا:
ارشیا لباس را از فروشنده گرفت و به ترنج داد و او را تا پشت در اتاق پرو همراهی کرد. ترنج به سختی
لباس را پوشید. ارشیا از پشت در مدام می پرسید پوشیدی؟
آخر ترنج حوصله اش سر رفت و گفت:
ارشیا هر وقت پوشیدم می گم دیگه.
بعد باز هم با زیپ لباس کلنجار رفت. دستش نمی رسید آن را خوب ببندد برای همین یقه اش خوب
نمی ایستاد. دستش را که خسته شده بود پائین انداخت و گفت:
نمی تونم زیپ و ببندم.
ارشیا به فروشنده که داشت با مشتری دیگری سر و کله می زد نیم نگاهی انداخت و گفت:
می خوای برات ببندم.
صدای وای نه ترنج را که شنید نتوانست خنده اش را کنترل کند و در همان حال که می خندید گفت:
خوب مگه چی میشه حالا؟
صدای ترنج هم که معلوم میشد خنده اش گرفته را شنید گه گفت:
کاری نکن اصلا نذارم لباس و ببینی.
ارشیا با اینکه داشت می مرد تا ترنج را با آن لباس ببیند لحن خونسردی به خودش گرفت و گفت:
بالاخره که شب عروسی می بینیم.
ا خوب پس درش بیارم نمی خوای ببینی.
ارشیا سریع گفت:
ترنج اذیت نکن دیگه
خوب چکار کنم زیپش بسته نمی شه.
ارشیا با همان خنده گفت:
خوب در و باز کن من چشمامو می بیندم خوبه؟
لوس.
خوب هر کار تو بگی من می کنم.
در اتاق پرو با صدای تیکی باز شد. ارشیا آرام در را باز کرد.خوشبختانه در به طرف مخالف باز می شد و
اگر تا انتها هم ان را باز می گذاشت از داخل مغازه دید نداشت. ترنج خودش از خجالت چشم هایش را
بسته بود. ارشیا با دیدن حالت او لبخند عریضی زد.
ترنج پشت به در ایستاده بود و چشم هایش را بسته بود.نیمی از کمرش بخاطر بسته نشدن زیپ لباس
پیدا بود. موهایش را باز کرده بود از یک طرف روی شانه اش ریخته بود.ارشیا توی آینه داشت چهره
خجالت زده او را می دید. یک قدم به جلو برداشت. و زیپ را بست و از پشت بازو های ترنج را گرفت
وبوسه ای پشت گردن او گذاشت.
ترنج چشم هایش را بیشتر به هم فشرد. احساس می کرد. ممکن است هر لحظه سکته کند. ارشیا
بازوی او را فشرد و در حالی که سعی می کرد لحنش عادی باشد گفت:
نمی خوای خودتو بببینی؟ تازه قرار بود من چشمام و ببندم نه تو.
ترنج با خجالت چشم هایش را باز کرد و به خودش توی اینه نگاه کرد. تصویر ارشیا را پشت سرش می
دید ولی سعی می کرد نگاهش به او نیافتد. لباسش خیلی قشنگ بود رنگ تیره او را بیشتر از قبل
ظریف وکوچک نشان می داد.بعدازاینکه خودش راوارسی کردنگاه کوتاهی به ارشیاکه غرق تماشای
او شده بود انداخت و گفت:
به نظرت خوبه؟
ارشیا متوجه حرف ترنج نشد. هیچ وقت ترنج را توی یک لباس رسمی ندیده بود. ترنج همه جا و همیشه
شلوار می پوشید. همیشه اسپرت و دخترانه بود. ولی حالا توی این لباس داشت باورش می شد که
ترنج کوچک خودش هست. زن زیبای خودش.
ترنج برگشت و رو به ارشیا باز پرسید:
ارشیا با توام می گم نظرت چیه؟ خوبه.
ارشیا نگاهش روی صورت ترنج قفل شده بود. ترنج آرام به بازوی او زد.
ارشیا؟
ولی قبل از اینکه دستش را بردارد. داغی لبهای ارشیا را روی لبهایش احساس کرد.
ترنج هنوز همان جا توی اتاق پرو ایستاده بود. در اتاق بسته بود. ارشیا بیرون رفته بود و خودش در را
بسته بود و به ان تکیه داده بود. سرش پائین بود و فکر می کرد. بهترین احساس زندگی اش را تجربه
کرده بود ولی چهره بهت زده ترنج که جلوی چشمش می امد کمی عذاب وجدان می
- ۵.۳k
- ۰۸ اسفند ۱۳۹۳
دیدگاه ها (۳)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط