بگذار اگر این بار سر از خاک برآرم

بگذار اگر این بار سر از خاک برآرم
بر شانه‌ی تنهایی خود سر بگذارم

از حاصل عمر به هدر رفته‌ام ای دوست
ناراضی‌ام، اما گله‌ای از تو ندارم

در سینه‌ام آویخته دستی قفسی را
تا حبس نفس‌های خودم را بشمارم

از غربتم این قدر بگویم که پس از تو
حتی ننشسته‌ست غباری به مزارم

ای کشتی جان حوصله کن می‌رسد آن روز
روزی که تو را نیز به دریا بسپارم

نفرین گل سرخ بر این «شرم» که نگذاشت
یک بار به پیراهن تو بوسه بکارم

ای بغض فروخورده، مرا مرد نگهدار
تا دست خداحافظی‌اش را بفشارم

#فاضل_نظری
دیدگاه ها (۲)

ره میخانه و مسجد کدام استکه هر دو بر من مسکین حرام استنه در ...

پس چه شـــد بی تابی و آن قصه های عاشقی ؟پس کــــــــــــجایی...

مثل یک زخم که از درد خوشش می آید زندگی از غم یک مرد خوشش می ...

به طعنه گفت به من: روزگار جانکاه است!به من! که هر نفسم، آه د...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط