فیک بخاطر تو پارت ۱
فیک بخاطر تو پارت ۱
از زبان ات
با آلارم گوشیم از خواب بیدار شدم ساعت ۷ صبحه و من باید خودمو برای اولین روز عکسبرداری آماده می کردم ( ات مدلینگه) از روی تخت بلند شدم و یه کش و قوسی به خودم دادم و رفتم یه حموم ۵ دقیقه ای گرفتم
وقتی از حموم اومدم صدای لیا رو شنیدم که باز داشت غر میزد
لیا: من می خوام با دوستام برم بیرون خرید کنم هیچ لباس مناسبی برای تولد سنا ندارم (دوست لیا)
بابام: دیگه کمد لباسات داره از هم جدا میشه از بس که لباس داری
لیا: اونا رو همشون قبلاً پوشیدم نمی خوام لباس تکراری بپوشم اصن میرم به مامان میگم همون لحظه بابام: بیا این کارتو بگیر و برو هرچقدر که دلت می خواد برای خودت خرید کن من سریع تر برم دیرم میشه
دیگه صدایی نشنیدم اه چقدر از لیا با اینکه خواهر ناتنیمه بدم میاد دختره ی لوس همین دیروز از بابام کارتشو گرفته بود که بره برای خودش باز یه عالمه چرت و پرت بخره
بابامم چون میدونه اگه لیا بره به مامانش از بابا گله و شکایت کنه هر دوتاشون با بابام قهر میکنن
همینطور داشتم با خودم حرف می زدم و موهامو خشک می کردم انقدر ذهنمو درگیر کرده بود که نفهمیدم کی موهامو خشک شد
لباسامو پوشیدم و یکم آرایش کردم و عطرمو هم زدم و از اتاقم اومدم بیرون و از پله ها پایین رفتم همینکه داشتم از پله ها پایین می اومدم نامادریم صدام زد
نامادری ات: به به ات خانوم تشریف آوردن
بدون اینکه به حرفش توجه کنم از پله ها اومدم پایین تا اینکه خواستم لب تر کنم گفت: تیپ زدی؟ کجا میرفتی به سلامتی؟ چرا به من خبر نداری که می خوای بری بیرون نگفتی نگران بشم؟ (آره ارواح خیکت)
بهش گفتم: دارم میرم برای عکسبرداری سلین شما هم لازم نیست که نگران من باشید نامادری
با یه لبخند دندون نمایی از کنارم رد شد منم از خونه زدم بیرون و سوار ماشین شدم و راننده شخصیم منو رسوند به شرکت سلین ساختمون بزرگی بود از ماشین پیاده شدم این اولین باری هست که با برند سلین کار می کنم چون بابام که یکی از مدیران سلینه منو بهشون معرفی کرده
وقتی وارد ساختمون شدم با خوشآمدگویی دلچسب مین هوآ مواجه شدم (دوست صمیمی ات) بعد از احوال پرسی گفت: ات قراره عکسبرداری توی فضای باز باشه یعنی میریم یه جایی که مثل جنگل مانند که خیلی دلنواز و قشنگه حالا بیا بریم سوار ون بشیم نباید دیر کنیم رئیس عصبانی میشه
بابام قبلاً بهم گفته بود که رئیس برند سلین اسمش تهیونگه و رفتار سرد و بی عاطفه ای داره اما من هیچ وقت نتونستم ببینمش شاید امروز بتونم ببینمش
تهیونگ ۲۴ سالشه
از زبان ات
با آلارم گوشیم از خواب بیدار شدم ساعت ۷ صبحه و من باید خودمو برای اولین روز عکسبرداری آماده می کردم ( ات مدلینگه) از روی تخت بلند شدم و یه کش و قوسی به خودم دادم و رفتم یه حموم ۵ دقیقه ای گرفتم
وقتی از حموم اومدم صدای لیا رو شنیدم که باز داشت غر میزد
لیا: من می خوام با دوستام برم بیرون خرید کنم هیچ لباس مناسبی برای تولد سنا ندارم (دوست لیا)
بابام: دیگه کمد لباسات داره از هم جدا میشه از بس که لباس داری
لیا: اونا رو همشون قبلاً پوشیدم نمی خوام لباس تکراری بپوشم اصن میرم به مامان میگم همون لحظه بابام: بیا این کارتو بگیر و برو هرچقدر که دلت می خواد برای خودت خرید کن من سریع تر برم دیرم میشه
دیگه صدایی نشنیدم اه چقدر از لیا با اینکه خواهر ناتنیمه بدم میاد دختره ی لوس همین دیروز از بابام کارتشو گرفته بود که بره برای خودش باز یه عالمه چرت و پرت بخره
بابامم چون میدونه اگه لیا بره به مامانش از بابا گله و شکایت کنه هر دوتاشون با بابام قهر میکنن
همینطور داشتم با خودم حرف می زدم و موهامو خشک می کردم انقدر ذهنمو درگیر کرده بود که نفهمیدم کی موهامو خشک شد
لباسامو پوشیدم و یکم آرایش کردم و عطرمو هم زدم و از اتاقم اومدم بیرون و از پله ها پایین رفتم همینکه داشتم از پله ها پایین می اومدم نامادریم صدام زد
نامادری ات: به به ات خانوم تشریف آوردن
بدون اینکه به حرفش توجه کنم از پله ها اومدم پایین تا اینکه خواستم لب تر کنم گفت: تیپ زدی؟ کجا میرفتی به سلامتی؟ چرا به من خبر نداری که می خوای بری بیرون نگفتی نگران بشم؟ (آره ارواح خیکت)
بهش گفتم: دارم میرم برای عکسبرداری سلین شما هم لازم نیست که نگران من باشید نامادری
با یه لبخند دندون نمایی از کنارم رد شد منم از خونه زدم بیرون و سوار ماشین شدم و راننده شخصیم منو رسوند به شرکت سلین ساختمون بزرگی بود از ماشین پیاده شدم این اولین باری هست که با برند سلین کار می کنم چون بابام که یکی از مدیران سلینه منو بهشون معرفی کرده
وقتی وارد ساختمون شدم با خوشآمدگویی دلچسب مین هوآ مواجه شدم (دوست صمیمی ات) بعد از احوال پرسی گفت: ات قراره عکسبرداری توی فضای باز باشه یعنی میریم یه جایی که مثل جنگل مانند که خیلی دلنواز و قشنگه حالا بیا بریم سوار ون بشیم نباید دیر کنیم رئیس عصبانی میشه
بابام قبلاً بهم گفته بود که رئیس برند سلین اسمش تهیونگه و رفتار سرد و بی عاطفه ای داره اما من هیچ وقت نتونستم ببینمش شاید امروز بتونم ببینمش
تهیونگ ۲۴ سالشه
۲۷.۵k
۲۰ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.