فیک بخاطر تو پارت ۳
فیک بخاطر تو پارت ۳
از زبان ات
همینطور که لنگ لنگ راه می رفتم به این فکر می کردم که اگه منو یادشون بره و نیان دنبالمو منو پیدا نکردن چیکار کنم
حدود یک ساعت همش داشتم دور خودم می چرخیدن دیگه نا امید شده بودم نشستم و
زانو هامو بغل کردم و بغض کردم
نیم ساعت بعد از اینکه ات رفت جنگل و دیگه پیداش نشد و مین هوآ وقتی فهمید که ات موبایلشو با خودش نبرده نگرانش شد و همه جا رو دنبالش گشت ولی نتونست ات رو پیدا کنه فهمید که ات تو جنگل گم شده و سریع رفت اینو به تهیونگ که تکیه داده بود به ماشینش و قهوش رو می خورد گفت
مین هوآ: آقای کیم تهیونگ چیکار کنیم؟ اگه اتفاقی برای ات افتاده باشه چی؟ موبایلشو با خودش نبرده و نیم ساعته که خبری ازش نیست
تهیونگ جرعه ای از قهوش رو خورد و با خون سردی کامل گفت: خب اگه واقعاً گم شده باشه نمی تونه راه برگشت رو پیدا کنه چون اینجا خیلی بزرگه پس خودتون برید دنبالش و برش گردونین بعد از اتمام حرفش یه جرعه ی دیگه از قهوش رو خود و بی تفاوت به اطراف نگاه می کرد
مین هوآ همه رو جمع کرد و به هرکی یه چراغ قوه داد تا برن دنبال ات بگردن و در آخر رفت پیش تهیونگ و گفت: شما با ما نمیاین؟
تهیونگ به آسمون پر ستاره خیره شد و گفت: چرا من باید دنبالش بگردم می خواست هواسشو جمع کنه که گم نشه یا حداقل موبایلشو با خودش می برد و درضمن اگه برگرده چی؟ یکی باید اینجا باشه
مین هوآ از بی تفاوتی تهیونگ شوکه شده بود ولی خب با خودش گفت یکم راست میگه و خودشم رفت دنبال ات
بعد از اینکه مین هوآ از پیش تهیونگ رفت تهیونگ نگاهشو از آسمون و ستاره ها به سمت جنگل برد
از زبان تهیونگ
همین مون کم مونده بود بریم دنبال یه دختر حواس پرت و بی فکر که رفته واسه خودش گردش پس حقشه که گم بشه تهیونگ اینا رو تو دلش به خودش گفت
از زبان ات
هنوز منتظر بود اما هیچی اتفاقی نیفتاد یکم به اطراف نگاه کردم ولی دیدم که هیچکس نیست
یه صدایی از پشت سرم به گوشم رسید از جام بلند شدم و برگشتم تا ببینمش دیدم یه مرده نسبتاً سن بالا داره به سمتم میاد ترسیدم و هر قدم با پاهای لرزون و لنگ لنگم به عقب رفتم گفتم: تو کی هستی؟ از من چی می خوای؟
مرده دیگه قدمی بر نداشت و سره جاش موند و گفت: تو این جنگل بزرگ انگار گم شدی خانم خوشگله یه لبخند کجکی بهم زد و گفت: نظرت چیه با من بیای؟ دوباره شروع کرد به قدم زدن سمتم و من باز رفتم عقب تر که خودم به تنه ی یه درخت
اومد طرفم و بهم نزدیک شد و مچ دستامو محکم تو دستش گرفت و چسبوندم به درخت تقلا می کردم که از دستش فرار کنم ولی بی فایده بود
بغض کردم و شروع کردم به گریم کردن بهش گفتم: تروخدا بزار برم التماست می کنم (فریاد و گریه)
مرده گفت: کجا بزارم بری خوشگله تازه گیرت آوردم یدفه یه نفر از نا کجا آباد اومد و..
از زبان ات
همینطور که لنگ لنگ راه می رفتم به این فکر می کردم که اگه منو یادشون بره و نیان دنبالمو منو پیدا نکردن چیکار کنم
حدود یک ساعت همش داشتم دور خودم می چرخیدن دیگه نا امید شده بودم نشستم و
زانو هامو بغل کردم و بغض کردم
نیم ساعت بعد از اینکه ات رفت جنگل و دیگه پیداش نشد و مین هوآ وقتی فهمید که ات موبایلشو با خودش نبرده نگرانش شد و همه جا رو دنبالش گشت ولی نتونست ات رو پیدا کنه فهمید که ات تو جنگل گم شده و سریع رفت اینو به تهیونگ که تکیه داده بود به ماشینش و قهوش رو می خورد گفت
مین هوآ: آقای کیم تهیونگ چیکار کنیم؟ اگه اتفاقی برای ات افتاده باشه چی؟ موبایلشو با خودش نبرده و نیم ساعته که خبری ازش نیست
تهیونگ جرعه ای از قهوش رو خورد و با خون سردی کامل گفت: خب اگه واقعاً گم شده باشه نمی تونه راه برگشت رو پیدا کنه چون اینجا خیلی بزرگه پس خودتون برید دنبالش و برش گردونین بعد از اتمام حرفش یه جرعه ی دیگه از قهوش رو خود و بی تفاوت به اطراف نگاه می کرد
مین هوآ همه رو جمع کرد و به هرکی یه چراغ قوه داد تا برن دنبال ات بگردن و در آخر رفت پیش تهیونگ و گفت: شما با ما نمیاین؟
تهیونگ به آسمون پر ستاره خیره شد و گفت: چرا من باید دنبالش بگردم می خواست هواسشو جمع کنه که گم نشه یا حداقل موبایلشو با خودش می برد و درضمن اگه برگرده چی؟ یکی باید اینجا باشه
مین هوآ از بی تفاوتی تهیونگ شوکه شده بود ولی خب با خودش گفت یکم راست میگه و خودشم رفت دنبال ات
بعد از اینکه مین هوآ از پیش تهیونگ رفت تهیونگ نگاهشو از آسمون و ستاره ها به سمت جنگل برد
از زبان تهیونگ
همین مون کم مونده بود بریم دنبال یه دختر حواس پرت و بی فکر که رفته واسه خودش گردش پس حقشه که گم بشه تهیونگ اینا رو تو دلش به خودش گفت
از زبان ات
هنوز منتظر بود اما هیچی اتفاقی نیفتاد یکم به اطراف نگاه کردم ولی دیدم که هیچکس نیست
یه صدایی از پشت سرم به گوشم رسید از جام بلند شدم و برگشتم تا ببینمش دیدم یه مرده نسبتاً سن بالا داره به سمتم میاد ترسیدم و هر قدم با پاهای لرزون و لنگ لنگم به عقب رفتم گفتم: تو کی هستی؟ از من چی می خوای؟
مرده دیگه قدمی بر نداشت و سره جاش موند و گفت: تو این جنگل بزرگ انگار گم شدی خانم خوشگله یه لبخند کجکی بهم زد و گفت: نظرت چیه با من بیای؟ دوباره شروع کرد به قدم زدن سمتم و من باز رفتم عقب تر که خودم به تنه ی یه درخت
اومد طرفم و بهم نزدیک شد و مچ دستامو محکم تو دستش گرفت و چسبوندم به درخت تقلا می کردم که از دستش فرار کنم ولی بی فایده بود
بغض کردم و شروع کردم به گریم کردن بهش گفتم: تروخدا بزار برم التماست می کنم (فریاد و گریه)
مرده گفت: کجا بزارم بری خوشگله تازه گیرت آوردم یدفه یه نفر از نا کجا آباد اومد و..
۱۸.۵k
۲۰ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.