فیک دست نیافتنی پارت ۱۲
فیک دست نیافتنی پارت ۱۲
از زبان ات
چلسی: خیلی خب هر چیزی بود دیگه تموم شد و رفت بریم که یه عالمه کار داریم باید خرید کنیم
رفتم تو یه جواهر فروشی که چلسی فبلت بهم گفته بود یک هفته قبل سانا بهش گفته بود بیاد اینجا و خیلی سفارش شونو بهش کرده بود چلسی برای کادوی مامانش یه گردنبند الماس خوشگل لوکس انتخاب کرد که ظرافت خیلی خاصی داشت و نه خیلی ساده بود و نه شلوغ انتخاب کرد و به فروشنده گفت که اونو بیاره تا از نزدیک تر ببینه
از اونجایی که تهیونگ یه مرد بود علاقه ای به این جور چیزا نداشت و بیرون منتظر بود و نفسای کلافه ای میکشید چلسی هم خیلی طولش داد
چلسی: می تونم گردنبند رو امتحان کنم؟ (چلسی از فروشنده پرسید)
فروشنده: البته چرا که نه قابل شما هم نداره خانم چلسیه عزیز (یه نگاهی به چلسی انداختم که ذوق کرده بود بعد یه نگا به تهیونگ کردم که بیرون منتظر بود و سرشو این طرف و اون طرف می چرخوند
چلسی یدفه برگشت سمتم
چلسی: ات تو گردنت خیلی خوش فرم و ظریفه از اونجایی که گردن مامانمم مثل توعه باید روت تستش کنم ببینم قشنگیه یا نه
چشمام گشاد شد و با دوتا چشمای از حدقه در اومدم بهش نگاه کردم بعد یه لبخند ریز از خجالت زدم و رفتم عقب
ات: نه نه فکر نکنم ایده ی خوبی باشه
فروشنده: اتفاقا حرف با خانم چلسیه زیباترین گردن دنیا رو دارید حیفه که هیچی ننداختین تا درخشش تونو بیشتر کنه (خیلی خال زنکی داشت میشد اصلا از حرفش و کاراش خوشم نیومد بنظر خیلی هیز و دختر باز بنظر می اومد)
ات: ن نه... بنظرم بهتره که من دیگه برم (همیشه وقتایی که از یه چیزی می ترسم یا احساس تا امنی می کنم صدام یه جوری میشه دستام شروع میکنه به لرزیدن)
فروشنده: چرا ناز می کنید؟ اصلا خجالت نداره خانم چلسی گردنبند رو بدین به خودم میندازم گردنش تا ترسش ازبین بره
گردنبند رو از چلسی گرفت و اومد سمتم هی می رفتم عقب اما بهم رسید و بهم گفت برگردم تا گردنبندو بندازه گردنم
به چلسی نگاه کردم که اولش چشمم بهش خورد حالت مبهم و گیچی داشت بعد بهم لبخند زد که انگار هیچ چیزی نیست و خونسرد باشم
همش سعی کردم ازش طفرعه برم اما خیلی سمج بود به زور برم گردوند تا گرذنبندو بندازه گردنم همش خدا خدا می کردم یه وقت تهیونگ نگامون نکنه و متوجه ی حرکات پسره نشه وگرنه زنده نمی گذاشتش همین الانشم اگه جلوشو نمی گرفتم می رفت اون پسره ی ورودی پاساژو میکشت حالت دیگه اگه اینو ببینه که پسره می خواست لمسم کنه سر به تنش نمیزاشت
از زبان ات
چلسی: خیلی خب هر چیزی بود دیگه تموم شد و رفت بریم که یه عالمه کار داریم باید خرید کنیم
رفتم تو یه جواهر فروشی که چلسی فبلت بهم گفته بود یک هفته قبل سانا بهش گفته بود بیاد اینجا و خیلی سفارش شونو بهش کرده بود چلسی برای کادوی مامانش یه گردنبند الماس خوشگل لوکس انتخاب کرد که ظرافت خیلی خاصی داشت و نه خیلی ساده بود و نه شلوغ انتخاب کرد و به فروشنده گفت که اونو بیاره تا از نزدیک تر ببینه
از اونجایی که تهیونگ یه مرد بود علاقه ای به این جور چیزا نداشت و بیرون منتظر بود و نفسای کلافه ای میکشید چلسی هم خیلی طولش داد
چلسی: می تونم گردنبند رو امتحان کنم؟ (چلسی از فروشنده پرسید)
فروشنده: البته چرا که نه قابل شما هم نداره خانم چلسیه عزیز (یه نگاهی به چلسی انداختم که ذوق کرده بود بعد یه نگا به تهیونگ کردم که بیرون منتظر بود و سرشو این طرف و اون طرف می چرخوند
چلسی یدفه برگشت سمتم
چلسی: ات تو گردنت خیلی خوش فرم و ظریفه از اونجایی که گردن مامانمم مثل توعه باید روت تستش کنم ببینم قشنگیه یا نه
چشمام گشاد شد و با دوتا چشمای از حدقه در اومدم بهش نگاه کردم بعد یه لبخند ریز از خجالت زدم و رفتم عقب
ات: نه نه فکر نکنم ایده ی خوبی باشه
فروشنده: اتفاقا حرف با خانم چلسیه زیباترین گردن دنیا رو دارید حیفه که هیچی ننداختین تا درخشش تونو بیشتر کنه (خیلی خال زنکی داشت میشد اصلا از حرفش و کاراش خوشم نیومد بنظر خیلی هیز و دختر باز بنظر می اومد)
ات: ن نه... بنظرم بهتره که من دیگه برم (همیشه وقتایی که از یه چیزی می ترسم یا احساس تا امنی می کنم صدام یه جوری میشه دستام شروع میکنه به لرزیدن)
فروشنده: چرا ناز می کنید؟ اصلا خجالت نداره خانم چلسی گردنبند رو بدین به خودم میندازم گردنش تا ترسش ازبین بره
گردنبند رو از چلسی گرفت و اومد سمتم هی می رفتم عقب اما بهم رسید و بهم گفت برگردم تا گردنبندو بندازه گردنم
به چلسی نگاه کردم که اولش چشمم بهش خورد حالت مبهم و گیچی داشت بعد بهم لبخند زد که انگار هیچ چیزی نیست و خونسرد باشم
همش سعی کردم ازش طفرعه برم اما خیلی سمج بود به زور برم گردوند تا گرذنبندو بندازه گردنم همش خدا خدا می کردم یه وقت تهیونگ نگامون نکنه و متوجه ی حرکات پسره نشه وگرنه زنده نمی گذاشتش همین الانشم اگه جلوشو نمی گرفتم می رفت اون پسره ی ورودی پاساژو میکشت حالت دیگه اگه اینو ببینه که پسره می خواست لمسم کنه سر به تنش نمیزاشت
۱۸.۷k
۲۵ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.