قلب سنگی
پارت ۸
لباسو پوشیدم و یه چندتا اکسسوری هم انداختم بعد از اتاق اومدم بیرون آجوما تا منو دید چشماش برق زد با ذوق گفت:چقد خوشگل شدی تو دخترم البته خوشگل بودی خوشگلترم شدی
لبخندی بهش زدم و گفتم:مرسی آجوما
صدای موزیک میومد فک کنم همه مهمونا اومدن رفتم سمت سالن چخبرههه چقد شلوغه رفتم پیش یکی از میزا واستادم داشتم به اطراف نگاه میکردم که جیمین اومد سمتم روبهروم جلوی میز وایستاد با همون لبخند گرمش بهم خیره شده بود
جیمین:به به ببین کی اینجاس کوچولوی پرو
یکم اخم کردم بعد گفتم:پسره ی پرو نیومده میخای رو اعصابم راه بری
با صدای تقریبن بلندی خندید
جیمین:چقد امشب خوشگل شدی
لبخند زدم و گفتم:مرسی توهم همینطور خیلی خوشتیپ شدی امشب
جیمین:مرسی
علامت سوالی نگاهم کرد که گفتم:چیه؟
جیمین:تو نمیخای خودتو معرفی کنی ؟
اوه راست میگفت اصلن یادم نبود
ا/ت: ا/تم 20 سالمه
با قیافه تقریبن متعجب بهم نگاه میکرد بعد گفت
جیمین:چقد کوچولویی تو بچه
ا/ت:مگه تو چند سالته؟
جیمین:27
ا/ت:بهت نمیخوره اصلن
جیمین پوزخندی زد بعد گفت:آره خیلی جوون موندم
از خود راضی رو نگا خندیدم بهش که اونم خندید همینجوری داشتیم حرف میزدیم که صدای دست زدنای مردم میومد برگشتیم سمت جایی که همه خیره شده بودن بهش ارباب جئون بود فک کنم میخواست سخنرانی کنه
لباسو پوشیدم و یه چندتا اکسسوری هم انداختم بعد از اتاق اومدم بیرون آجوما تا منو دید چشماش برق زد با ذوق گفت:چقد خوشگل شدی تو دخترم البته خوشگل بودی خوشگلترم شدی
لبخندی بهش زدم و گفتم:مرسی آجوما
صدای موزیک میومد فک کنم همه مهمونا اومدن رفتم سمت سالن چخبرههه چقد شلوغه رفتم پیش یکی از میزا واستادم داشتم به اطراف نگاه میکردم که جیمین اومد سمتم روبهروم جلوی میز وایستاد با همون لبخند گرمش بهم خیره شده بود
جیمین:به به ببین کی اینجاس کوچولوی پرو
یکم اخم کردم بعد گفتم:پسره ی پرو نیومده میخای رو اعصابم راه بری
با صدای تقریبن بلندی خندید
جیمین:چقد امشب خوشگل شدی
لبخند زدم و گفتم:مرسی توهم همینطور خیلی خوشتیپ شدی امشب
جیمین:مرسی
علامت سوالی نگاهم کرد که گفتم:چیه؟
جیمین:تو نمیخای خودتو معرفی کنی ؟
اوه راست میگفت اصلن یادم نبود
ا/ت: ا/تم 20 سالمه
با قیافه تقریبن متعجب بهم نگاه میکرد بعد گفت
جیمین:چقد کوچولویی تو بچه
ا/ت:مگه تو چند سالته؟
جیمین:27
ا/ت:بهت نمیخوره اصلن
جیمین پوزخندی زد بعد گفت:آره خیلی جوون موندم
از خود راضی رو نگا خندیدم بهش که اونم خندید همینجوری داشتیم حرف میزدیم که صدای دست زدنای مردم میومد برگشتیم سمت جایی که همه خیره شده بودن بهش ارباب جئون بود فک کنم میخواست سخنرانی کنه
- ۸.۲k
- ۰۱ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۶)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط