the other side of the world
Part : ⁸
.
.
.
𝓽𝓱𝓮 𝓸𝓽𝓱𝓮𝓻 𝓼𝓲𝓭𝓮 𝓸𝓯 𝓽𝓱𝓮 𝔀𝓸𝓻𝓵𝓭
∩_∩ („• ֊ •„) •━━∪∪━━•
<<نویسنده>>
چند ماه گذشته بود . کوک توی دلش افتاده بود که بره و تهیونگ بگه که دوستش داره و از طرفی دیگر تهیونگ هم میخواست به کوک اعتراف کنه . کوک بعد از چند روز تصمیم گرفت اعتراف کنه و آماده شد و به سوی قصر تهیونگ رفت .
<<چند مین بعد>>
<<نویسنده>>
کوک جلوی قصر تهیونگ بود . خیلی استرس داشت . دست هایش میلرزید . تهیونگ که داخل حیات بود وقتی کوک رو دید به نگهبانا گفت بزارن بیاد داخل . کوک با استرس وارد قصر شد . چشمانش برق میزد و محو زیبایی قصر شده بود . تهیونگ که کنار کوک ایستاده بود با صدای نسبتا بلند گفت .
تهیونگ : بیا داخل قصر .
<<نویسنده>>
کوک همراه تهیونگ به داخل اتاق رفتند .
تهیونگ : چیکار داری فرشته کوچولو ؟
کوک : خب راستش ... با...باید یه... یه اعترافی کنم . خب من...من...من...من بهت علاقه دارم .
تهیونگ : ... .
<<نویسنده>>
یکدفعه تهیونگ از روی روی صندلی بلند شد و به سمت کوک رفت و بوسه آرومی را شروع کرد . بعد از چند مین آرام ازش جدا شد و بغلش کرد . کوک از تعجب چشمانش و دهناش باز مانده بود .
تهیونگ : منم دوست دارم فرشته کوچولوم .
<<نویسنده>>
و بله این هم سرنوشت عشق این دو نفر اینطور شد . آنها قانون هارا زیر پا گذاشته بودند .
<<چند روز بعد>>
تقریبا همه از این موضوع باخبر بودند که این دو قانون را زیر پا گذاشتند . قانونی دیگر به نام اینکه فرشته و شیطان نمیتوانند باهم باشند وجود نداره . حتی فرشته ها و شیطان های دیگری هم بودند که که الان باهم هستند .
𝓽𝓱𝓮 𝓸𝓽𝓱𝓮𝓻 𝓼𝓲𝓭𝓮 𝓸𝓯 𝓽𝓱𝓮 𝔀𝓸𝓻𝓵𝓭
∩_∩ („• ֊ •„) •━━∪∪━━•
.
.
.
( میدونم خودم خیلی حرف زدم ولی حالا دیگه 😂😔 )
لایک و فالو یادت نره خوشگله :)
.
.
.
𝓽𝓱𝓮 𝓸𝓽𝓱𝓮𝓻 𝓼𝓲𝓭𝓮 𝓸𝓯 𝓽𝓱𝓮 𝔀𝓸𝓻𝓵𝓭
∩_∩ („• ֊ •„) •━━∪∪━━•
<<نویسنده>>
چند ماه گذشته بود . کوک توی دلش افتاده بود که بره و تهیونگ بگه که دوستش داره و از طرفی دیگر تهیونگ هم میخواست به کوک اعتراف کنه . کوک بعد از چند روز تصمیم گرفت اعتراف کنه و آماده شد و به سوی قصر تهیونگ رفت .
<<چند مین بعد>>
<<نویسنده>>
کوک جلوی قصر تهیونگ بود . خیلی استرس داشت . دست هایش میلرزید . تهیونگ که داخل حیات بود وقتی کوک رو دید به نگهبانا گفت بزارن بیاد داخل . کوک با استرس وارد قصر شد . چشمانش برق میزد و محو زیبایی قصر شده بود . تهیونگ که کنار کوک ایستاده بود با صدای نسبتا بلند گفت .
تهیونگ : بیا داخل قصر .
<<نویسنده>>
کوک همراه تهیونگ به داخل اتاق رفتند .
تهیونگ : چیکار داری فرشته کوچولو ؟
کوک : خب راستش ... با...باید یه... یه اعترافی کنم . خب من...من...من...من بهت علاقه دارم .
تهیونگ : ... .
<<نویسنده>>
یکدفعه تهیونگ از روی روی صندلی بلند شد و به سمت کوک رفت و بوسه آرومی را شروع کرد . بعد از چند مین آرام ازش جدا شد و بغلش کرد . کوک از تعجب چشمانش و دهناش باز مانده بود .
تهیونگ : منم دوست دارم فرشته کوچولوم .
<<نویسنده>>
و بله این هم سرنوشت عشق این دو نفر اینطور شد . آنها قانون هارا زیر پا گذاشته بودند .
<<چند روز بعد>>
تقریبا همه از این موضوع باخبر بودند که این دو قانون را زیر پا گذاشتند . قانونی دیگر به نام اینکه فرشته و شیطان نمیتوانند باهم باشند وجود نداره . حتی فرشته ها و شیطان های دیگری هم بودند که که الان باهم هستند .
𝓽𝓱𝓮 𝓸𝓽𝓱𝓮𝓻 𝓼𝓲𝓭𝓮 𝓸𝓯 𝓽𝓱𝓮 𝔀𝓸𝓻𝓵𝓭
∩_∩ („• ֊ •„) •━━∪∪━━•
.
.
.
( میدونم خودم خیلی حرف زدم ولی حالا دیگه 😂😔 )
لایک و فالو یادت نره خوشگله :)
- ۲۱۲
- ۱۶ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط