که یهو یونها و سوهو وارد شدن

#𝑺𝑨𝑭𝑬_𝑾𝑰𝑻𝑯_𝒀𝑶𝑼
𝒑𝒂𝒓𝒕 ³⁰
که یهو یونها و سوهو وارد شدن
/سلاممممم
هانا نگاهی به یونگی کرد و خیلی آروم گفت
+بعداً حرف میزنیم
و سلامی کرد به بچه
به سمت آشپز خونه رفت تا ببینه غذا در چه حاله.. غذا آماده بود همه نشستن که یونها گفت:/عههه پس لارا کو؟! الان میرم صداش میزنم..
_نمیخواد... رفته.
@چقدر اسن بیرون میره داداش نکنه داره بهت خیانت میکنه...
+عهه سوهو این چه حرفیه...(بچه ها من یه اشتباهی اونجا داشتم فیک قبل رو با این اشتباه کردم و اونجا نوشتم هیون.. در صورتی که اسمش سوهو بود ببخشید)
+غذاتو بخور
_خیانت بعید بدونم ولی.. خب به صورت کامل از اینجا رفت و ما دیگه باهم نیستیم (لبخند پیشی ای)
/چییییی؟!(جیغ)
_یاااا چته دق کردم
+بجه ها لطفاً شامتون رو کوفت کنیدددددد
@/چشم
همه شروع کردن به شام خوردن و بعد شام یکم فیلم دیدن .... کم کم فیلم تموم شد هر کس به اتاق خودش گیرفت هانا هم مثل بقیه به اتاقش رفت و لباسش رو با لباس خواب عوض کرد داشت میخوابید که در اتاقش زده شد ... با گفتن بیا تو در اتاقش باز شد و یونگی وارد شد و روز تخت نشست هانا هم کنارش نشست
+اتفاقی افتاده؟!
_قرار بود حرف بزنیم ...
+درسته..
_هانا تو خودت هم خوب میدونی من آدم دخت باز و پستی نیستم تو خودت میدونی من تا حالا دلمو به کسی نسپرده بودم... تو میدونی که من نمیخواستم با روح و روان لادا بازی کنم ولی فقط اون روز گیج بودم از طرفی تو از طرفی کار و از طرفی یهویی برگشتن لارا.. من نمیخواستم لارا رو قبول کنم... چون میدونستم دوسش ندارم ولی نمیدونم یهو چیشد.. چه اتفاقی افتاد که قبول کردم حتی.. حتی الان یادمم نمیاد که اون روز چی بهش گفتم
هانا من اصن.. نمیدونم چیشد فقط وقتی به خودم اومدم دیدم که عاشقت شدم😔
+راستش... منم بهت علاقه دارم ولی مطمئن نیستم پس نیاز به فکر کردن دارم و جوابتو فردا میگیری... اهم اهم.. شب بخیر
و روی تخت دراز کشید و خوابید...
یونگی به سمت اتاقش رفت.. دوست نداشت اگه هانا در خواستشو قبول میکرد توی اون اتاقی بخوابه کا لارا بوده پس اتاقشو به اتاق روبه روی اتاق تغییر داد و به سمت اتاقی که قبلن برای اون و لارا بود رفت و وسایلی که نیاز بود رو گرفت و تو اتاق گزاشت و به سمت تخت رفت و خوابید
فردا.
هانا دیشب نتونسته بود بخوابه و کلاً داشت به جوابش به یونگی فکر میکرد.. و تصمیم میگرفت یونگی هم که کلاً استرس داشت چون میخواست جواب هانا رو بشنوه...
هانا به سمت آشپز خونه رفت و صیحانه درست کرد اون روز تعطیل بود پس دانشگاه نداشتن کلی غذا درست کرد کم کم یونگی اومد پایین چون بچه ها خسته بودن تصمیم گرفتن که بیدارشون نکنن
_صبح بخیر(مهربون)
+صبح تو هم بخیر♡
غذا رو روی میز گزاست و اون و یونگی شروع کردن به خوردن
_هانا نمیخوای جوابمو..
دیدگاه ها (۱۲)

‌‌هر²⁴ ساعت میتونین رای بدینبرای ثبت رای روی ...vote بزنین(پ...

*بچه ها بی تی اس واقعا از رای گیری عقبه لطفا رای بدید!رای دا...

ادامه +چیییی؟! خواهش میکنم نرو تو اگه بری یونگی منو میکشه ✓ ...

#𝑺𝑨𝑭𝑬_𝑾𝑰𝑻𝑯_𝒀𝑶𝑼 𝒑𝒂𝒓𝒕 ²⁹+خیلی خب بابا جو برت نداره بزار ببینیم...

خون آشام من My vampire 🦇 part16 ات. نه جیمین پس جمع نمیکنی ن...

پارت ۳۳جیمین: چرا امدی...... سرد.... لارا: گفتم یه سری بزنم....

رز وحشی پارت ۷ات...هیچ وقت یادم نمیره روز یکشنبه بود منو هان...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط