📝
📝
یه ترازو میذاشت جلوش و به جدول کنار خیابون لم میداد.
خاکی بود. هم لباساش، هم دلش ...
رو یه تیکه کاغذ نوشته بود «هزاری نداری فدای سرت، خودت رو وزن کن مهمونِ من».
من مشتری ثابتش بودم. هر روز تو مسیر برگشت به خونه، یه هزاری بهش میدادم و یه هفتاد کیلو میشنیدم.
غلام پسر هفده سالهای بود که مچِ پای چپش مادرزاد مشکل داشت و سخت میتونست راه بره. برای همین با ترازو و هزار تومن هزار تومن پول در میآورد.
یه روز وقتی رفتم رو ترازو غلام گفت پنجاه کیلو... نگاه کردم دیدم هفتاده. خودش خندهش گرفت. گفت امروز همه رو میگم پنجاه کیلو. گفتم حالا چرا پنجاه؟ گفت پنجاه کیلو بود. گفتم کی؟ گفت اسمش رو که نمیدونم ولی جای خواهرم نباشه، خیلی قشنگ بود.
گفتم به سلامتی... فکر نمیکنی واست زوده؟ گفت هم سن و سالای من بچه دارن. گفتم لابد نسل شما زود شروع میکنه. گفت شاید نسل شما دیر شروع میکنه.
دیدم راست میگه. با شرایطی که داشت بیشتر نگرانش بودم تا خوشحال... میترسیدم از طرف چیزی بشنوه که نباید بشنوه.
از فردای اون روز غلام حسابی عوض شد. اولین تغییرش این بود که دو هزار تومن ازم میگرفت و میگفت هفتاد کیلو. دیگه خبری از اون نوشتهی هزاری نداری فدای سرت هم نبود.
غلام داشت پول جمع میکرد تا بره خواستگاری. میگفت به ننهم گفتم عروس خوشگل نمیخوای؟ ننهم گفته کی زنت میشه آخه ... منم گفتم سمیه!
غلام تو رویاهاش با سمیه، آروغ بچهش رو هم گرفته بود!
یه روز وقتی داشتم خودم رو وزن میکردم غلام با دست به اون سمت خیابون اشاره کرد و گفت خودشه! نگاه کردم دیدم دو تا دختر دارن میان این سمت خیابون. دخترایی که مانتو و شال و کفش شون درآمد یک سال غلام بود. رفتم یه گوشه وایسادم به تماشا...
فقط دعا میکردم غرورش له نشه. تو همین فکرا بودم که دیدم اون دو تا دختر از کنار غلام رد شدن. نه اونا به غلام نگاه کردن و نه غلام به اونا ...
غلام بلند شد و با پای چپی که رو زمین کشیده میشد رفت به استقبال...
عصا رو از زیر بغل سمیه گرفت و سمیه به شونهی غلام تکیه داد. غلام عصای سمیه رو گذاشت رو زمین و دستش رو گرفت و کمکش کرد بره رو ترازو...
بعد نگاه کرد به من و با خنده گفت از الان همه پنجاه و دو کیلو ...
👤 حسین حائریان
یه ترازو میذاشت جلوش و به جدول کنار خیابون لم میداد.
خاکی بود. هم لباساش، هم دلش ...
رو یه تیکه کاغذ نوشته بود «هزاری نداری فدای سرت، خودت رو وزن کن مهمونِ من».
من مشتری ثابتش بودم. هر روز تو مسیر برگشت به خونه، یه هزاری بهش میدادم و یه هفتاد کیلو میشنیدم.
غلام پسر هفده سالهای بود که مچِ پای چپش مادرزاد مشکل داشت و سخت میتونست راه بره. برای همین با ترازو و هزار تومن هزار تومن پول در میآورد.
یه روز وقتی رفتم رو ترازو غلام گفت پنجاه کیلو... نگاه کردم دیدم هفتاده. خودش خندهش گرفت. گفت امروز همه رو میگم پنجاه کیلو. گفتم حالا چرا پنجاه؟ گفت پنجاه کیلو بود. گفتم کی؟ گفت اسمش رو که نمیدونم ولی جای خواهرم نباشه، خیلی قشنگ بود.
گفتم به سلامتی... فکر نمیکنی واست زوده؟ گفت هم سن و سالای من بچه دارن. گفتم لابد نسل شما زود شروع میکنه. گفت شاید نسل شما دیر شروع میکنه.
دیدم راست میگه. با شرایطی که داشت بیشتر نگرانش بودم تا خوشحال... میترسیدم از طرف چیزی بشنوه که نباید بشنوه.
از فردای اون روز غلام حسابی عوض شد. اولین تغییرش این بود که دو هزار تومن ازم میگرفت و میگفت هفتاد کیلو. دیگه خبری از اون نوشتهی هزاری نداری فدای سرت هم نبود.
غلام داشت پول جمع میکرد تا بره خواستگاری. میگفت به ننهم گفتم عروس خوشگل نمیخوای؟ ننهم گفته کی زنت میشه آخه ... منم گفتم سمیه!
غلام تو رویاهاش با سمیه، آروغ بچهش رو هم گرفته بود!
یه روز وقتی داشتم خودم رو وزن میکردم غلام با دست به اون سمت خیابون اشاره کرد و گفت خودشه! نگاه کردم دیدم دو تا دختر دارن میان این سمت خیابون. دخترایی که مانتو و شال و کفش شون درآمد یک سال غلام بود. رفتم یه گوشه وایسادم به تماشا...
فقط دعا میکردم غرورش له نشه. تو همین فکرا بودم که دیدم اون دو تا دختر از کنار غلام رد شدن. نه اونا به غلام نگاه کردن و نه غلام به اونا ...
غلام بلند شد و با پای چپی که رو زمین کشیده میشد رفت به استقبال...
عصا رو از زیر بغل سمیه گرفت و سمیه به شونهی غلام تکیه داد. غلام عصای سمیه رو گذاشت رو زمین و دستش رو گرفت و کمکش کرد بره رو ترازو...
بعد نگاه کرد به من و با خنده گفت از الان همه پنجاه و دو کیلو ...
👤 حسین حائریان
۵.۷k
۱۹ تیر ۱۴۰۰