حرکتی نکرد...گذاشت همینطوری بغلش کنه...
حرکتی نکرد...گذاشت همینطوری بغلش کنه...
خیلی داشت جلوی خودشو برای تکون ندادن دستاش میکرد...
جونگ کوک دستشو از دور کم..ر تهیونگ باز کرد و نگاهشو به مچ دستش که بسته بود انداخت...
ته رفت سروقت یخچال تا دارو بده به کوک...وقتی سرش با بدن تهیونگ برخورد کرد معلوم بود تب داره...
+اینو بخور..
شربت رو ریخت تو قاشق و داد بهش تا بخوره...دستشو گذاشت رو پیشونیش...
+برو اتاق بخواب...تب داری
اوهومی گفت و رفت سمت اتاقا...به جای اتاق خودش یا تهیونگ رفت تو اتاق مشترکشون...
چند مین بعد تهیونگ با حوله خیس و آب و قرص اومد داخل اتاق...
حوله رو رو پیشونیش گذاشت تا تبش بیاد پایین...
در این حین نگاهش رفت سمت چشمای جونگ کوک...تموم اون مدت کوک بهش خیره شده بود...
ناخواسته چشماشون به هم قفل شد...
کوک هنوزم داشت از چشماش اشک میومد..چند ثانیه بعد که به خودش اومد چشمش رو از رو تهیونگ برداشت...
تهیونگ هم از اتاق رفت بیرون...دلش بغ.ل میخواست...برای اولین بار حس کمبود میکرد ولی مجبور بود به این حس اهمیت نده...
رفت تو پذیرایی و رو مبل نشست...تلویزیون رو روشن کرد...هنوز برای بیدار شدن زود بود ولی خوابش هم نمیومد...
(ویو کوک)
نمیتونستم چشمامو ازش بردارم ولی...
اون به راحتی میتونه باهام سرد رفتار کنه:)
فکر کنم باید برای پیشنهاد جداییش خودمو آماده کنم...
با همچین فکرایی تو سرش بغضش به گریه تبدیل میشد...
حوله رو از رو پیشونیش برداشت و گذاشت رو میز بغل تخت...
از جاش میخواست بلند شه ولی سرگیجه شدیدی گرفت و خورد زمین...
تهیونگ با صدای کوبیده شدن چیزی رو زمین نگاهشو داد سمت اتاق...بلند شد و رفت تو اتاق و کوک رو دید که دستش رو سرشه و افتاده...
رفت پیشش و بلندش کرد تا رو تخت بشینه...
+چرا از جات بلند شدی...باید استراحت کنی!
چیزی نگفت...همونطور که تهیونگ داشت قرص هارو برمیداشت شروع کرد حرف زدن...
-تهیونگ...میشه...مثل قبل شی؟!
بغضش رو قورت داد...
+قبلا چطوری بودم؟!
-قبلا هم نمیشه گفت...چند ساعته...ولی..میشه بازم مهربون باشی باهام؟!
برای اینکه بغض تو چشماش رو نبینه برگشت سمت کمد و چند بار تند تند پلک زد...
دوباره برگشت سمت کوک...
+اینکه قبل من...برای یکی دیگه بودی...سنگینه..
سریع و تند حرف زد
-من برای کسی نبودم بهت گفتم همه ماجرا رو چرا باورم نمیکنی؟!
هوفی کشید...قرص هارو داد بهش تا بخوره...
صدای پیامک گوشیش رو شنید..پیام رو باز کردو...
«ساعت ۷ عروسیمه...با دوست پسرت بیا..نیای میکشمت»
باشه ای نوشت و فرستاد...
+ساعت ۷ عروسیه یکی از دوستامه...تا اون موقع کاراتو جمع کن بریم..
-باشه...فقط..کدوم دوستته؟!
+نمیشناسیش...میریم اونجا میبینی...
خیلی داشت جلوی خودشو برای تکون ندادن دستاش میکرد...
جونگ کوک دستشو از دور کم..ر تهیونگ باز کرد و نگاهشو به مچ دستش که بسته بود انداخت...
ته رفت سروقت یخچال تا دارو بده به کوک...وقتی سرش با بدن تهیونگ برخورد کرد معلوم بود تب داره...
+اینو بخور..
شربت رو ریخت تو قاشق و داد بهش تا بخوره...دستشو گذاشت رو پیشونیش...
+برو اتاق بخواب...تب داری
اوهومی گفت و رفت سمت اتاقا...به جای اتاق خودش یا تهیونگ رفت تو اتاق مشترکشون...
چند مین بعد تهیونگ با حوله خیس و آب و قرص اومد داخل اتاق...
حوله رو رو پیشونیش گذاشت تا تبش بیاد پایین...
در این حین نگاهش رفت سمت چشمای جونگ کوک...تموم اون مدت کوک بهش خیره شده بود...
ناخواسته چشماشون به هم قفل شد...
کوک هنوزم داشت از چشماش اشک میومد..چند ثانیه بعد که به خودش اومد چشمش رو از رو تهیونگ برداشت...
تهیونگ هم از اتاق رفت بیرون...دلش بغ.ل میخواست...برای اولین بار حس کمبود میکرد ولی مجبور بود به این حس اهمیت نده...
رفت تو پذیرایی و رو مبل نشست...تلویزیون رو روشن کرد...هنوز برای بیدار شدن زود بود ولی خوابش هم نمیومد...
(ویو کوک)
نمیتونستم چشمامو ازش بردارم ولی...
اون به راحتی میتونه باهام سرد رفتار کنه:)
فکر کنم باید برای پیشنهاد جداییش خودمو آماده کنم...
با همچین فکرایی تو سرش بغضش به گریه تبدیل میشد...
حوله رو از رو پیشونیش برداشت و گذاشت رو میز بغل تخت...
از جاش میخواست بلند شه ولی سرگیجه شدیدی گرفت و خورد زمین...
تهیونگ با صدای کوبیده شدن چیزی رو زمین نگاهشو داد سمت اتاق...بلند شد و رفت تو اتاق و کوک رو دید که دستش رو سرشه و افتاده...
رفت پیشش و بلندش کرد تا رو تخت بشینه...
+چرا از جات بلند شدی...باید استراحت کنی!
چیزی نگفت...همونطور که تهیونگ داشت قرص هارو برمیداشت شروع کرد حرف زدن...
-تهیونگ...میشه...مثل قبل شی؟!
بغضش رو قورت داد...
+قبلا چطوری بودم؟!
-قبلا هم نمیشه گفت...چند ساعته...ولی..میشه بازم مهربون باشی باهام؟!
برای اینکه بغض تو چشماش رو نبینه برگشت سمت کمد و چند بار تند تند پلک زد...
دوباره برگشت سمت کوک...
+اینکه قبل من...برای یکی دیگه بودی...سنگینه..
سریع و تند حرف زد
-من برای کسی نبودم بهت گفتم همه ماجرا رو چرا باورم نمیکنی؟!
هوفی کشید...قرص هارو داد بهش تا بخوره...
صدای پیامک گوشیش رو شنید..پیام رو باز کردو...
«ساعت ۷ عروسیمه...با دوست پسرت بیا..نیای میکشمت»
باشه ای نوشت و فرستاد...
+ساعت ۷ عروسیه یکی از دوستامه...تا اون موقع کاراتو جمع کن بریم..
-باشه...فقط..کدوم دوستته؟!
+نمیشناسیش...میریم اونجا میبینی...
۴.۴k
۱۲ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.