هنوزم ساکت بود...نمیدونست داره راست میگه یا نه...ولی نبای
هنوزم ساکت بود...نمیدونست داره راست میگه یا نه...ولی نباید زود خامش بشه...
بدون حرفی از جلو اتاق کوک اومد اینور و رفت تو اتاق خودش...همه برگه های روی میز رو انداخت سطل زباله...سرشو گذاشت رو میز و چشماش رو بست تا شاید مغزش آروم شه...
(ساعت ۴ صبح تهیونگ)
چشماش رو باز کرد...سرشو آورد بالا و یکم به اطرافش نگاه کرد...بازم گردنش درد گرفته بود...
از صندلی بلند شد و رفت سمت پذیرایی...
نگاهی به اتاق کوک کرد..درش باز بود..
رفت سمت اتاقش تا ببینه کوک اونجاست یا نه ولی نبود...
رفت تو پذیرایی...اونجا هم نبود...سعی کرد اهمیت نده و بره یه چیزی بخوره..ولی هوای خونه گرم بود..رفت سمت تراس یا یکم در رو باز بزاره که صدای هق هق جونگ کوک رو شنید...
وارد تراس شد و سمت چپش رو نگاه کرد...با یه برگه و خودکار تو دستش داشت گریه میکرد...برگه خالی بود...ولی جوری که کوک داشت اشک میریخت انگار خبر مرگ یکی رو دادن بهش...
+بیا داخل...هوا سرده
جوابی نشنید...قلبش همش بهش میگفت برو پیشش رو بغلش کن ولی مغزش یه چیز دیگه میگفت... دلش میخواست این دفعه هم به قلبش اعتماد کنه...
+جونگ کوک...بیا داخل
از جاش بلند شد..همونطور که سرش پایین بود میخواست وارد خونه بشه که چشم تهیونگ به دست کوک خورد...
مچ دستش رو گرفت و آورد بالا..
+این خطا..چیه؟!
کوک سریع دستشو کشید..
-هیچی..فقط خراش کوچیکه...چیزی نیس
ولی اونا خراش نبودن...معلوم بود چی بودن...معلوم بود از قصد خراش برداشته...
تهیونگ دوباره مچ دست کوک رو گرفت..
+دارم میگم این چیه(یکم صداشو برد بالا)
-گفتم هیچی نیست...یه خراش کوچیکه درست میشه دیگه...
+این..این بچه بازیا چیه واقعا...چطوری به خودت اجازه آسیب زدن به خودتو دادی؟!!
هیچی نگفت و فقط ریز ریز اشک ریخت..تهیونگ هوفی گفت و کوک رو آورد تو خونه..
بردتش آشپز خونه و نشوندتش رو صندلی
رفت سمت جعبه کمک های اولیه...یکم رو زخما پماد زد و روشون رو با یه باند پیچید...
قبل اینکه بره کوک دستشو دور کمرش حلقه کرد..
-نرو...اگه نمیخوای بغلم کنی باشه ولی...بزار من بغلت کنم...لطفا...
بدون حرفی از جلو اتاق کوک اومد اینور و رفت تو اتاق خودش...همه برگه های روی میز رو انداخت سطل زباله...سرشو گذاشت رو میز و چشماش رو بست تا شاید مغزش آروم شه...
(ساعت ۴ صبح تهیونگ)
چشماش رو باز کرد...سرشو آورد بالا و یکم به اطرافش نگاه کرد...بازم گردنش درد گرفته بود...
از صندلی بلند شد و رفت سمت پذیرایی...
نگاهی به اتاق کوک کرد..درش باز بود..
رفت سمت اتاقش تا ببینه کوک اونجاست یا نه ولی نبود...
رفت تو پذیرایی...اونجا هم نبود...سعی کرد اهمیت نده و بره یه چیزی بخوره..ولی هوای خونه گرم بود..رفت سمت تراس یا یکم در رو باز بزاره که صدای هق هق جونگ کوک رو شنید...
وارد تراس شد و سمت چپش رو نگاه کرد...با یه برگه و خودکار تو دستش داشت گریه میکرد...برگه خالی بود...ولی جوری که کوک داشت اشک میریخت انگار خبر مرگ یکی رو دادن بهش...
+بیا داخل...هوا سرده
جوابی نشنید...قلبش همش بهش میگفت برو پیشش رو بغلش کن ولی مغزش یه چیز دیگه میگفت... دلش میخواست این دفعه هم به قلبش اعتماد کنه...
+جونگ کوک...بیا داخل
از جاش بلند شد..همونطور که سرش پایین بود میخواست وارد خونه بشه که چشم تهیونگ به دست کوک خورد...
مچ دستش رو گرفت و آورد بالا..
+این خطا..چیه؟!
کوک سریع دستشو کشید..
-هیچی..فقط خراش کوچیکه...چیزی نیس
ولی اونا خراش نبودن...معلوم بود چی بودن...معلوم بود از قصد خراش برداشته...
تهیونگ دوباره مچ دست کوک رو گرفت..
+دارم میگم این چیه(یکم صداشو برد بالا)
-گفتم هیچی نیست...یه خراش کوچیکه درست میشه دیگه...
+این..این بچه بازیا چیه واقعا...چطوری به خودت اجازه آسیب زدن به خودتو دادی؟!!
هیچی نگفت و فقط ریز ریز اشک ریخت..تهیونگ هوفی گفت و کوک رو آورد تو خونه..
بردتش آشپز خونه و نشوندتش رو صندلی
رفت سمت جعبه کمک های اولیه...یکم رو زخما پماد زد و روشون رو با یه باند پیچید...
قبل اینکه بره کوک دستشو دور کمرش حلقه کرد..
-نرو...اگه نمیخوای بغلم کنی باشه ولی...بزار من بغلت کنم...لطفا...
۶.۸k
۱۲ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.