عمارت کیم تهیونگ
#عمارت_کیم_تهیونگ
#پارت_۲۶
ولی مگه وقتیکه با تهیونگ ازدواج کرد
من دارش زدم؟....البته این که جرعت اش رو هم نداشتم هم بی تاثیر نبود..
کوک:میونگ
_بله؟
کوک:به کجا فکر میکنی؟
_به خانم
کوک دستای گرمش رو با دستای من منطبق کرد و با چشمای درخشان و درشت اش بهم خیره شد
کوک:میونگ...تو قراره بشی زن من،دیگه نباید
داهیون رو خانم صدا بزنی...
سرمو آروم تکون دادم و گفتم
_باشه.
کوک روی موهام بوسه ی زد و گفت
کوک:خیلی چیزا مونده که یاد بگیری
انگاری باید بجای بچه خودم یه بچه
دیگرو هم قبلش بزرگ کنم
_منظورت منم؟
کوک:اهوم...همین خانم کوچولو کنارم.
_چرا منو میگی کوچولو؟...
کوک:چون کوچولویی
_نخیرم من کوچولو نیستم
کوک:هستی
_نیستم
کوک:هستی
از زبان داهیون:
حسابی عصبی بودم و دلم میخواست
اون رعیت هرزه و با دستای خودم خفه کنم
<۱۳ساعت پیش>
وقتیکه از نبود هیچ مزاحمی مطمئن شدم ساعتم و گذاشتم تو جعبه و رو به یون سوک گرفتم
_اینو میبری زیر تخت میونگ قایم میکنی...جوری که خودش و هیچ احد دیگه ای بفهمه....مفهوم شد؟
یون سوک:بله خانم..
_در جریانی که اگه یک نفر بفهمه
دیگه نمیتونی خانواده تو ببینی؟
یون سوک: ب..بله خانم.
_خوبه...میتونی بری.
اینو گفتم و یون سوک از اتاق خارج شد
حالا مونده بود اتاق رو بهم ریخته کنم
یجوری بهم بریزم که انگار دارم دنبال
ساعتم میگردم
لباس هامو از کمد درآوردم و روی تخت و زمین پرتاب کردم وسایل آرایشی مو بهم ریختم و کشو هارو همشون خالی کردم
آینه رو هم حالت افتاده گذاشتم
نیم ساعتی گذشته بود یون سوک هم کارشو انجام داده بود
یه جیغ فرابنفش زدم و گفتم
_ساعتم
تهیونگ وحشت زده وارد اتاق شد
ته:چ_چیشده؟
_ساعتم نیست ته..
ته:اشکال نداره عزیزم فدای سرت
با گریه گفتم
_فدای سرم؟....اون تنها یادگاری دوست صمیمی ام بود(دوستش مُرده)
#پارت_۲۶
ولی مگه وقتیکه با تهیونگ ازدواج کرد
من دارش زدم؟....البته این که جرعت اش رو هم نداشتم هم بی تاثیر نبود..
کوک:میونگ
_بله؟
کوک:به کجا فکر میکنی؟
_به خانم
کوک دستای گرمش رو با دستای من منطبق کرد و با چشمای درخشان و درشت اش بهم خیره شد
کوک:میونگ...تو قراره بشی زن من،دیگه نباید
داهیون رو خانم صدا بزنی...
سرمو آروم تکون دادم و گفتم
_باشه.
کوک روی موهام بوسه ی زد و گفت
کوک:خیلی چیزا مونده که یاد بگیری
انگاری باید بجای بچه خودم یه بچه
دیگرو هم قبلش بزرگ کنم
_منظورت منم؟
کوک:اهوم...همین خانم کوچولو کنارم.
_چرا منو میگی کوچولو؟...
کوک:چون کوچولویی
_نخیرم من کوچولو نیستم
کوک:هستی
_نیستم
کوک:هستی
از زبان داهیون:
حسابی عصبی بودم و دلم میخواست
اون رعیت هرزه و با دستای خودم خفه کنم
<۱۳ساعت پیش>
وقتیکه از نبود هیچ مزاحمی مطمئن شدم ساعتم و گذاشتم تو جعبه و رو به یون سوک گرفتم
_اینو میبری زیر تخت میونگ قایم میکنی...جوری که خودش و هیچ احد دیگه ای بفهمه....مفهوم شد؟
یون سوک:بله خانم..
_در جریانی که اگه یک نفر بفهمه
دیگه نمیتونی خانواده تو ببینی؟
یون سوک: ب..بله خانم.
_خوبه...میتونی بری.
اینو گفتم و یون سوک از اتاق خارج شد
حالا مونده بود اتاق رو بهم ریخته کنم
یجوری بهم بریزم که انگار دارم دنبال
ساعتم میگردم
لباس هامو از کمد درآوردم و روی تخت و زمین پرتاب کردم وسایل آرایشی مو بهم ریختم و کشو هارو همشون خالی کردم
آینه رو هم حالت افتاده گذاشتم
نیم ساعتی گذشته بود یون سوک هم کارشو انجام داده بود
یه جیغ فرابنفش زدم و گفتم
_ساعتم
تهیونگ وحشت زده وارد اتاق شد
ته:چ_چیشده؟
_ساعتم نیست ته..
ته:اشکال نداره عزیزم فدای سرت
با گریه گفتم
_فدای سرم؟....اون تنها یادگاری دوست صمیمی ام بود(دوستش مُرده)
۷.۸k
۰۲ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.