عمارتکیمتهیونگ

#عمارت_کیم_تهیونگ
#پارت_۲۸
<زمان حال>
حالا تهیونگ و کوک هم نسبت به من
اعتماد شونو از دست داده بودن
باید یه نقشه دیگه می‌کشیدم.
باید این دفعه جوری نقشه می‌کشیدم
که هیچکس نفهمه کار منه.
*از زبان میونگ*
بعد از اینکه با کوک کل روستا رو گشتیم
وارد عمارت شدیم و رفتیم تو اتاق من
کوک:تا تو لباس هاتو عوض کنی من الان میام
_کجا میری؟
کوک:جای دور نمیرم
_خب کجا میری؟
کوک:میخوام با تهیونگ حرف بزنم.
سعی کردم زیاد پا پیچش نشم
آروم گفتم:باشه
کوک لبخند کمرنگی زد و از اتاق زد بیرون
حس خوبی نداشتم...
مخصوصا به داهیون،اون همش سعی داره
خودشو به کوک نزدیک کنه
درحالی‌که تهیونگ داره جونش واسش در میره
به قول یه یارویی هم خدا رو میخواد هم خرمارو
°•□○°□○□□°●°●°
لباسام رو عوض کرده بودم
حسابی حوصله ام سر رفته بود
تصمیم گرفتم برم پایین و یکم آشپزی کنم
تا کوک بیاد
تا وارد آشپزخونه شدم با قیافه باد کرده
ایزول روبرو شدم
_ایزول.
ایزول:چه عجب....روی ماه شمارو دیدیم
_آخی از دوری من گریه ات گرفته...
ایزول:بخاطر تو نیست بابا
_پس بخاطر کیه؟
ایزول:سئونگ.
_چیشده؟
ایزول:رفته شهر جای مامان مریضش
شاید تا یک ماه دیگه نیاد
_یک ماه خوبه ... فکر کن یک سال نیاد
ایزول:عهههه...خدا نکنه.
دیدگاه ها (۱)

#عمارت_کیم_تهیونگ #پارت_۲۹_پس اشکات رو پاک کن،میخوام یه خبر ...

#عمارت_کیم_تهیونگ #پارت_۳۰کوک:میونگ.سریع برگشتم سمت صدا.ایزو...

#عمارت_کیم_تهیونگ #پارت_۲۷ته با دلسوزی بهم خیره شده بوددستی ...

#عمارت_کیم_تهیونگ #پارت_۲۶ولی مگه وقتیکه با تهیونگ ازدواج کر...

#𝐖𝐡𝐲_𝐡𝐢𝐦𝐏𝐚𝐫𝐭:𝟕𝟕جونگ کوک:اگه بلایی سر تو و بچت افتاد خودم گرد...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط