پارت = ۷۷
تقاص دوستی
°ببخشید حالم زیاد خوب نبود .
اومد کنارم نشست و دستشو دراز کرد که لیوان چایی رو برداره یهو دمر شد و ریخت رو لباسم .
از جام بلند شدم و خودمو تکونم .
°حالت خوبه ؟ببخشید واقعا..
داشت حرف میزد که وسطش گفتم .
+اشکال نداره عوضش میکنم .(حرصی)
و بعد به سمت اتاق حرکت کردم .
میدونستم از قصد این کارو کرد ، هایلی از کسی معذرت خواهی کنه عمرا .
رفتم تو اتاق و تیشرتمو عوض کردم و یه هودی تن کردم .
از اتاق خارج شدم ، درحال جمع کردن میز بودن . کوک رفته بود و هایلی هم با حالت خستگی رو مبل نشسته بود و کانالای تلویزیون و عوض میکرد .
امروز روز عجیبی بود نمیدونم چرا .
منم روی مبل کنار کتابخونه نشستم یه کتاب برداشتم.
مشغول خوندن بودم که صدای در اومد و بعد صدای خدمتکار.
*خانم اقا اینو برای شما فرستاده.
هایلی از سرجاش بلند شد و رفت سمت اشپزخونه .
فوضولیم گل کرده بود پس پشت سرش رفتم تو اشپزخونه و به امن تکیه دادم و به بستهی بزرگی که روی میز وسط بود خیره شدم .
هایلی وقتی فهمید من اونجام روی واقعیشو نشون داد.
°تو چی میگی ؟
بعدم بسته رو باز کرد و کارتون پاستیل رو اورد و به حالت لوسانه ای گفت .
°خیلی دلم پاستیل میخواست ، اخه حالت بد شد دلم میسوزه برات .
دستمو گذاشتم تو جیبم و به سمت در خروج حرکت کردم.
+محکم بگیر در نره .
و زیر لب گفتم .
+من تورو پر پر میکنم عفریته.
نمیدونم چرا ولی یهو بحث و عوض کرد و گفت.
°جایی رو نداری نه ؟دلم برات می سوزه وقتی از اینجا انداختنت بیرون کجا میری ؟
برگشتم و با حالت سوالی نگاش کردم و پرسیدم
+چی میگی ؟
یه پاستیل رو از تو بستش دراورد و گفت.
°بی کس و کاری مفهومی تر بگ....
با این حرفش عصبانیتم به اوج رسید ، با این حرفش تمام خاطرات نحسم که میخواستم فراموش بشه از جلوی چشمم گذشت .
به سمتش هجوم بردم و یغهی لباسشو کشید و تو صورتش داد زدم.
+میدونی فرق من و تو چیه ؟اینکه من به جای لوس بازی و استفاده از پولای بابام رو پای خودم وایسادم لازمم ندارم کسی مثل تو دم گوشم زرت و پرت کنه .
لحظه ای بعد صدای اخش اومد و دستش روی شکمش.
°اییییییی، بچم.
با حالت تعجبی بهش خیره شدم که ادامه داد.
°جونگکوک ببین بچتو کشتن ، اییییی.
چشمام درشت شد این بچهی ...
بچه ی ...
بچهی جئونه؟؟
تو اون لحظه فقط دنیا تو سرم خراب شد ، سرمو نگه داشتم .
صدای اجوما اومد که میگفت .
$هی زنگ بزنین اورژانس بیاد .(داد)
بعد از بردن هایلی و دیدن رفتن انبولانس.
دویدم طرف تنها دری که اون نزدیکی بود .
اتاق نظافت بود به در تکیه دادم و نشستم و سرمو نگه داشتم.
دیدی گفتم همش حرفه دیدی تو چقدر احمقی اوا ، چرا حالیت نمیشه اون از تو سوء استفاده کرده به خودت بیا.
این حرفا عین مته تو مغزم بود دستمو مشت کردم و کوبیدم به سرم .
+ساکت باش لعنتییییی.
ادامه
°ببخشید حالم زیاد خوب نبود .
اومد کنارم نشست و دستشو دراز کرد که لیوان چایی رو برداره یهو دمر شد و ریخت رو لباسم .
از جام بلند شدم و خودمو تکونم .
°حالت خوبه ؟ببخشید واقعا..
داشت حرف میزد که وسطش گفتم .
+اشکال نداره عوضش میکنم .(حرصی)
و بعد به سمت اتاق حرکت کردم .
میدونستم از قصد این کارو کرد ، هایلی از کسی معذرت خواهی کنه عمرا .
رفتم تو اتاق و تیشرتمو عوض کردم و یه هودی تن کردم .
از اتاق خارج شدم ، درحال جمع کردن میز بودن . کوک رفته بود و هایلی هم با حالت خستگی رو مبل نشسته بود و کانالای تلویزیون و عوض میکرد .
امروز روز عجیبی بود نمیدونم چرا .
منم روی مبل کنار کتابخونه نشستم یه کتاب برداشتم.
مشغول خوندن بودم که صدای در اومد و بعد صدای خدمتکار.
*خانم اقا اینو برای شما فرستاده.
هایلی از سرجاش بلند شد و رفت سمت اشپزخونه .
فوضولیم گل کرده بود پس پشت سرش رفتم تو اشپزخونه و به امن تکیه دادم و به بستهی بزرگی که روی میز وسط بود خیره شدم .
هایلی وقتی فهمید من اونجام روی واقعیشو نشون داد.
°تو چی میگی ؟
بعدم بسته رو باز کرد و کارتون پاستیل رو اورد و به حالت لوسانه ای گفت .
°خیلی دلم پاستیل میخواست ، اخه حالت بد شد دلم میسوزه برات .
دستمو گذاشتم تو جیبم و به سمت در خروج حرکت کردم.
+محکم بگیر در نره .
و زیر لب گفتم .
+من تورو پر پر میکنم عفریته.
نمیدونم چرا ولی یهو بحث و عوض کرد و گفت.
°جایی رو نداری نه ؟دلم برات می سوزه وقتی از اینجا انداختنت بیرون کجا میری ؟
برگشتم و با حالت سوالی نگاش کردم و پرسیدم
+چی میگی ؟
یه پاستیل رو از تو بستش دراورد و گفت.
°بی کس و کاری مفهومی تر بگ....
با این حرفش عصبانیتم به اوج رسید ، با این حرفش تمام خاطرات نحسم که میخواستم فراموش بشه از جلوی چشمم گذشت .
به سمتش هجوم بردم و یغهی لباسشو کشید و تو صورتش داد زدم.
+میدونی فرق من و تو چیه ؟اینکه من به جای لوس بازی و استفاده از پولای بابام رو پای خودم وایسادم لازمم ندارم کسی مثل تو دم گوشم زرت و پرت کنه .
لحظه ای بعد صدای اخش اومد و دستش روی شکمش.
°اییییییی، بچم.
با حالت تعجبی بهش خیره شدم که ادامه داد.
°جونگکوک ببین بچتو کشتن ، اییییی.
چشمام درشت شد این بچهی ...
بچه ی ...
بچهی جئونه؟؟
تو اون لحظه فقط دنیا تو سرم خراب شد ، سرمو نگه داشتم .
صدای اجوما اومد که میگفت .
$هی زنگ بزنین اورژانس بیاد .(داد)
بعد از بردن هایلی و دیدن رفتن انبولانس.
دویدم طرف تنها دری که اون نزدیکی بود .
اتاق نظافت بود به در تکیه دادم و نشستم و سرمو نگه داشتم.
دیدی گفتم همش حرفه دیدی تو چقدر احمقی اوا ، چرا حالیت نمیشه اون از تو سوء استفاده کرده به خودت بیا.
این حرفا عین مته تو مغزم بود دستمو مشت کردم و کوبیدم به سرم .
+ساکت باش لعنتییییی.
ادامه
۴.۱k
۱۸ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.