پارت9
#پارت9
مگه عاشق شدن دلیل میخواد؟
دستمو رو دهنم گذاشتم و خمیازه بزرگی کشیدم...
دستشویی داشتم و از طرفی به شدت خوابم و میومد و خسته بودم..ولی یسری کار مونده بود هنوز...
تصمیم گرفتم دستشوییمو برم و بعد برای خودم قهوه درست کنم تا حداقل تا پایان کار بتونم دووم بیارم....
بعد از انجام عملیات (منظورش همون دستشوییه😂) به طرف آبدارخونه ی شرکت میرفتم...
لرز به تنم افتاده بود!
-تو این شرکت به این بزرگی هیچکی غیر از من نیست!؟
دستگاه قهوه سازو روشن کردم و منتظر شدم..
از ترس فقط اطرافو نگاه میکردم و سعی میکنم خونسرد تر باشم..
لیوانو پر کردم داشتم به از در بیرون میرفتم که صدای باز و بسته شدن در اومد...
انقدری وحشت ناک بود که از ترس لیوان از دستم افتاد و هزار تیکه شد...
نگاهی به تیکه های خرد شده لیوان انداختم...
آب دهنمو به سختی قورت دادم و سر جام نشستم تا تیکه هارو جمع کنم...
-هیچی نیست...حتما دارم فکر میکنم...
لبخندی پر از ترسی زدم و ادامه دادم:
آره حتما باد باعث این صدا شده...
اما با یادآوری اینکه الان تابستونه دلم هری ریخت..
-نه نه نه نباید فکرای منفی به سرم بزنه...
یکی از تیکه هارو برداشتم...
که یهو دست کسی رو، رو شونم حس کردم..
خشکم زد...
نمدونستم باید الان جیغ بزنم یا برگردم و ببینم کی دستش رو شونمه...
انقد ترسیده بودم که اصلا نفهمیدم دستم غرق از خون شده...
- دستت..!
اومد و جلوم نشست...
اون رییس بود..تنها کسی که فکرشم نمیکردم اون باشه...
بُهت زده نگاش میکردم..
نفس عمیقی کشید و نگاشو از دستم گرفت.. بعدشم
دستشو گذاشت روی زخم دستم تا بیشتر از این خون نیاد...
- نمیدونستم انقد دست و پا چلفتی ای..
هیچی نمیگفتم و همینجوری زل زده بودم بهش...
از ترس زبونم قفل کرده بود... نمیتونستم حرف بزنم...
با تعجب بهم نگاه کرد گفت:
چرا رنگت پریده!
(از زبان تهیونگ)
بهم زل زده بود و هیچی نمیگفت...
رنگش پریده بود و دستشو که گرفته بودم سرد سرد بود...
همینجوری که رو دوتا پاش نشسته بود خودشو انداخت تو بغلم...
چرا انقد ترسیده!؟
مگه عاشق شدن دلیل میخواد؟
دستمو رو دهنم گذاشتم و خمیازه بزرگی کشیدم...
دستشویی داشتم و از طرفی به شدت خوابم و میومد و خسته بودم..ولی یسری کار مونده بود هنوز...
تصمیم گرفتم دستشوییمو برم و بعد برای خودم قهوه درست کنم تا حداقل تا پایان کار بتونم دووم بیارم....
بعد از انجام عملیات (منظورش همون دستشوییه😂) به طرف آبدارخونه ی شرکت میرفتم...
لرز به تنم افتاده بود!
-تو این شرکت به این بزرگی هیچکی غیر از من نیست!؟
دستگاه قهوه سازو روشن کردم و منتظر شدم..
از ترس فقط اطرافو نگاه میکردم و سعی میکنم خونسرد تر باشم..
لیوانو پر کردم داشتم به از در بیرون میرفتم که صدای باز و بسته شدن در اومد...
انقدری وحشت ناک بود که از ترس لیوان از دستم افتاد و هزار تیکه شد...
نگاهی به تیکه های خرد شده لیوان انداختم...
آب دهنمو به سختی قورت دادم و سر جام نشستم تا تیکه هارو جمع کنم...
-هیچی نیست...حتما دارم فکر میکنم...
لبخندی پر از ترسی زدم و ادامه دادم:
آره حتما باد باعث این صدا شده...
اما با یادآوری اینکه الان تابستونه دلم هری ریخت..
-نه نه نه نباید فکرای منفی به سرم بزنه...
یکی از تیکه هارو برداشتم...
که یهو دست کسی رو، رو شونم حس کردم..
خشکم زد...
نمدونستم باید الان جیغ بزنم یا برگردم و ببینم کی دستش رو شونمه...
انقد ترسیده بودم که اصلا نفهمیدم دستم غرق از خون شده...
- دستت..!
اومد و جلوم نشست...
اون رییس بود..تنها کسی که فکرشم نمیکردم اون باشه...
بُهت زده نگاش میکردم..
نفس عمیقی کشید و نگاشو از دستم گرفت.. بعدشم
دستشو گذاشت روی زخم دستم تا بیشتر از این خون نیاد...
- نمیدونستم انقد دست و پا چلفتی ای..
هیچی نمیگفتم و همینجوری زل زده بودم بهش...
از ترس زبونم قفل کرده بود... نمیتونستم حرف بزنم...
با تعجب بهم نگاه کرد گفت:
چرا رنگت پریده!
(از زبان تهیونگ)
بهم زل زده بود و هیچی نمیگفت...
رنگش پریده بود و دستشو که گرفته بودم سرد سرد بود...
همینجوری که رو دوتا پاش نشسته بود خودشو انداخت تو بغلم...
چرا انقد ترسیده!؟
۷.۳k
۱۸ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.