چپتر نقشه
چپتر ۵ _ نقشه
اوایل دانشگاه، لیندا خودش را مثل یک سایه نگه می داشت؛
نه زیاد نزدیک، نه زیاد دور...
فقط اندازه ای که بتواند همه چیز را ببیند.
دنیل حالا مرکز توجه بود؛
همان پسر خائن،
همان خنده های مصنوعی،
همان غروری که روزی او را نابود کرده بود.
اما مشکل اصلی یک نفر دیگر بود__
دختری با موهای طلایی، چشمانی سبز و لبخندی که از دور هم داد می زند «اعتماد نکن»
اسمش آلیسا بود.
و از همه بیشتر کنار دنیل می چرخید.
لیندا نگاهش می کرد...
اما نه با عاشقی.
نه با حسرت.
فقط با حسابگری.
یک روز، درست وقتی آلیست وسط جمع دوستانش ایستاده بود، لیندا قدم برداشت.
محکم.
آرام.
برنامه ریزی شده.
لبخندی ساختگی گوشه لبش نشاند و گفت:
_«سلام، تو آلیسا هستی؟ من لیندام. فکر می کنم توی کلاس شیمی کنار هم بودیم.»
آلیسا با خوشحالی جواب داد:
_«آره! تو خیلی ساکتی... ولی دلم می خواست بیشتر باهات حرف بزنم.»
لیندا از درون خندید.
اما از بیرون گفت:
_«منم همین،طور.»
چند هفته نگذشته بود که آلیسا فکر کرد یک دوست واقعی پیدا کرده.
اما لیندا فقط به آینده نگاه می کرد؛
به لحظه ای که تمام این اعتمادها بر سر دنیل آوار شود.
اما درست وقتی فکر می کرد همه چیز تحت کنترلش است، اتفاقی افتاد که نقشه را از مسیرش خارج کرد.
در یکی از کلاس ها، پسری کنار او نشست.
پسر قدبلند، آرام...
و مهم تر از همه، چشمانی که انگار بار سال ها درد را با خودش حمل می کرد.
اسمش آدرین بود.
اول فقط چند گفت و گوی ساده بود.
اما همان حرف های کوتاه، عجیب عمیق شدند.
یک روز، وقتی کلاس تمام شد، آدرین مکث کرد و با صدایی پایین گفت:
_«تو هم از دنیل خوشت نمیاد... درسته؟»
لیندا جا خورد.
اما پنهان نکرد.
_«ازش متنفرم.»
آدرین نفسش را بیرون داد؛ عمیق و سنگین.
_«اون زندگی منو هم خراب کرده. کاری کرده که هنوز شب ها خواب راحت ندارم.»
لیندا آرام پرسید:
_«چی ازت گرفته؟»
آدرین نگاهش را به زمین دوخت.
_«اعتمادمو. آینده مو. آبرو مو... همه چیز.»
لیندا حس کرد که حرف هایش سنگینی عجیبی دارند؛
مثل آینه ای که گذشته خودش را نشان می دهد.
چند لحظه سکوت شد.
بعد او آهسته گفت:
_«شاید... باید با هم یه نقشه بچینیم.»
آدرین سرش را بالا آورد.
برای اولین بار لبخند زد؛ لبخندی خسته اما واقعی.
_«باور کن... من تنها کسی ام که می فهمه چی بهت گذشته.»
و همان جا، درست میان آن نگاه های نیمه شکسته، اتحادشان شکل گرفت.
آن ها شب ها درباره راه های فروپاشاندن غرور دنیل حرف می زنند:
چطور رابطه اش با آلیسا را از بین ببرند،
چطور نقابش را جلوی همه پاره کنند،
چطور کاری کنند که حس کند دنیایش روی سرش خراب شده.
اما چیزی که لیندا توقعش را نداشت، آرام و آهسته شروع شد.
در نگاه های آدرین،
در صداقت تلخش،
در دردهایی که شبیه هم بودند...
احساسی کوچک، خاموش و بی صدا جوانه زد.
احساسی که دنیل هرگز نتوانسته بود در او بسازد.
احساسی که هیچ نقشه ای قادر نبود متوقفش کند.
اینبار... عشق واقعی داشت پیدا می شد.
از دل شکست ها.
از دل تاریکی.
و شاید همین، خطرناکترین بخش ماجرا بود.
ادامه دارد...
اوایل دانشگاه، لیندا خودش را مثل یک سایه نگه می داشت؛
نه زیاد نزدیک، نه زیاد دور...
فقط اندازه ای که بتواند همه چیز را ببیند.
دنیل حالا مرکز توجه بود؛
همان پسر خائن،
همان خنده های مصنوعی،
همان غروری که روزی او را نابود کرده بود.
اما مشکل اصلی یک نفر دیگر بود__
دختری با موهای طلایی، چشمانی سبز و لبخندی که از دور هم داد می زند «اعتماد نکن»
اسمش آلیسا بود.
و از همه بیشتر کنار دنیل می چرخید.
لیندا نگاهش می کرد...
اما نه با عاشقی.
نه با حسرت.
فقط با حسابگری.
یک روز، درست وقتی آلیست وسط جمع دوستانش ایستاده بود، لیندا قدم برداشت.
محکم.
آرام.
برنامه ریزی شده.
لبخندی ساختگی گوشه لبش نشاند و گفت:
_«سلام، تو آلیسا هستی؟ من لیندام. فکر می کنم توی کلاس شیمی کنار هم بودیم.»
آلیسا با خوشحالی جواب داد:
_«آره! تو خیلی ساکتی... ولی دلم می خواست بیشتر باهات حرف بزنم.»
لیندا از درون خندید.
اما از بیرون گفت:
_«منم همین،طور.»
چند هفته نگذشته بود که آلیسا فکر کرد یک دوست واقعی پیدا کرده.
اما لیندا فقط به آینده نگاه می کرد؛
به لحظه ای که تمام این اعتمادها بر سر دنیل آوار شود.
اما درست وقتی فکر می کرد همه چیز تحت کنترلش است، اتفاقی افتاد که نقشه را از مسیرش خارج کرد.
در یکی از کلاس ها، پسری کنار او نشست.
پسر قدبلند، آرام...
و مهم تر از همه، چشمانی که انگار بار سال ها درد را با خودش حمل می کرد.
اسمش آدرین بود.
اول فقط چند گفت و گوی ساده بود.
اما همان حرف های کوتاه، عجیب عمیق شدند.
یک روز، وقتی کلاس تمام شد، آدرین مکث کرد و با صدایی پایین گفت:
_«تو هم از دنیل خوشت نمیاد... درسته؟»
لیندا جا خورد.
اما پنهان نکرد.
_«ازش متنفرم.»
آدرین نفسش را بیرون داد؛ عمیق و سنگین.
_«اون زندگی منو هم خراب کرده. کاری کرده که هنوز شب ها خواب راحت ندارم.»
لیندا آرام پرسید:
_«چی ازت گرفته؟»
آدرین نگاهش را به زمین دوخت.
_«اعتمادمو. آینده مو. آبرو مو... همه چیز.»
لیندا حس کرد که حرف هایش سنگینی عجیبی دارند؛
مثل آینه ای که گذشته خودش را نشان می دهد.
چند لحظه سکوت شد.
بعد او آهسته گفت:
_«شاید... باید با هم یه نقشه بچینیم.»
آدرین سرش را بالا آورد.
برای اولین بار لبخند زد؛ لبخندی خسته اما واقعی.
_«باور کن... من تنها کسی ام که می فهمه چی بهت گذشته.»
و همان جا، درست میان آن نگاه های نیمه شکسته، اتحادشان شکل گرفت.
آن ها شب ها درباره راه های فروپاشاندن غرور دنیل حرف می زنند:
چطور رابطه اش با آلیسا را از بین ببرند،
چطور نقابش را جلوی همه پاره کنند،
چطور کاری کنند که حس کند دنیایش روی سرش خراب شده.
اما چیزی که لیندا توقعش را نداشت، آرام و آهسته شروع شد.
در نگاه های آدرین،
در صداقت تلخش،
در دردهایی که شبیه هم بودند...
احساسی کوچک، خاموش و بی صدا جوانه زد.
احساسی که دنیل هرگز نتوانسته بود در او بسازد.
احساسی که هیچ نقشه ای قادر نبود متوقفش کند.
اینبار... عشق واقعی داشت پیدا می شد.
از دل شکست ها.
از دل تاریکی.
و شاید همین، خطرناکترین بخش ماجرا بود.
ادامه دارد...
- ۴.۳k
- ۱۴ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط