عشقباطعمتلخ part

#عشق_باطعم_تلخ #part68

طرحمون تموم شد کلی خاطرات برامون موند، آیناز همین‌جا پیشمون موند و خیلی حرف و حرکات کرد که آنا نسبت بهم مشکوک کنه و تعجبم کرده بودم که چرا درمقابل این کاراش آنا هیچ واکنشی نشون نمیده، درحالی که من می‌تونستم سوال‌ها رو از چشم‌های آنا بفهمم؛ فقط به زبون نمی‌آورد که تظاهر کنه براش مهم نیست.
بابک توی آغوشم گرفتم.
- پرهام نامردی نکنی بیایی این‌جا منتظرتم.
ازش جدا شدم.
- حتماً.
خندید و با حالت شوخ طبعی همیشگی ادامه داد:
- با بچه‌ت بیایی.
پوزخندی زدم اشاره کرد طرف آنا که مشغول حرف زدن با آیناز بود؛ احساس بدی داشتم کنار هم بودن این اصلاً حس خوبی بهم نمی‌داد؛ چون آیناز یه کاری می‌کرد که آنا اذیت می‌شد، با حرف بابک به خودم اومدم.
- خیلی بهش چسبیده بودی‌ها.
قهقهه‌ زدم، بابک با اخم زد روی شونه‌‌ی چپم.
- ببین داداش آدم خوبه عاشق شه؛ ولی تورو خدا دوتا دوتا دیگه نه.
واقعا خنده‌م غیرقابل کنترول بود، علیرضا به جمعمون اضافه شد، چشمکی زد.
- پرهام خان کبکت خروس می‌خونه خبریه؟!
سعی کردم جدی باشم.
- بابا من برم تا برام زن و بچه نیاوردین.
هر سه تامون خندیدم، آیناز از بقیه خداخافظی کرد اومد سمتون، آنا باهاش اومد. نگاهی به آنا کردم بنظرم خیلی مظلوم بود، دیگه حتی از شیطنک‌هاشم خبری نبود.
وقتی نگاهش می‌کردم، نگاهم اصلاً قصد جدایی نمی‌کرد، انگار قفل می‌شدم توی صورتش؛ اما وقتش نبود چون الان بابک یه چیزی می‌پروند، آیناز آنا رو بغلش کرد.
- آنا تو با ما نمیایی؟
خداروشکر این‌بار حرفم رو گوش کرد منم لو نداد که با آنا نامزدیم، چون این‌جا کسی نمی‌دونست با آنا نسبتی دارم هرچند دروغی.
آنا سرش رو به علامت منفی تکون داد.
- من این‌جا هستم.
با اعتماد بنفس جواب دادم.
- این‌جا براش بهتره.
و لبخند رضایت آنا، آیناز دستم رو گرفت.
- خب دوستان ما دیگه بریم.
بابک خیره شد به دست‌های قفل شده آیناز و لبخند شیطونی می‌زد، چشمکی زد.
- مواظب خودتون باشید، خداخافظ.
مطمئنم داره به چیزهای بد فکر می‌کنه، زیر لب براش زمزمه کردم
- تو آدم نمیشی...
به سمت فرودگاه رفتیم روزهای خیلی خوبی بود با کلی سختی تلخی، شیرینی گذشت، با این‌که هیچ امکاناتی نبود؛ اما بنظرم صمیمیت بود، مهربونیت بود، دلسوزی بود، خب از بحث انسان دوستی دربیاییم، قضیه نامزدی رو چی‌کار کنم؟! بهم بزنیم؟! مامان منتظر بود، بعد طرح بریم برای مراسم نامزدی! درحالی که آنا دیگه برنمی‌گشت و این‌جا می‌موند.
کلافه پوفی کشیدم، با فکر کردن به این موضوع به جایی نمی‌رسم، پس الکی ذهنم‌و درگیرش نمی‌کنم...
....

📓 @romano0o3 📝
دیدگاه ها (۱)

#عشق_باطعم_تلخ #part69به سمت اتاق خوابم رفتم چند تقه به در ز...

#عشق_باطعم_تلخ #part70توی دو، سه روز همه دغدغه‌هام شده بود ک...

#عشق_باطعم_تلخ #part67آیناز یکم معذب بود، برای همین تصمیم گر...

#عشق_باطعم_تلخ #part66بارورم نمی‌شد با قدم های بلند خودم رو ...

بهم گفت, عشق ' مثل بازی می مونه. تو هر بازی یکی می بره یکی م...

⁷𝐌𝐲 𝐛𝐫𝐨𝐭𝐡𝐞𝐫'𝐬 𝐟𝐫𝐢𝐞𝐧𝐝_𝐏𝐚𝐫𝐭 اومدن سر میز نشستن که اصن اون حال ...

وسط یه بازار شلوغ خیلی اتفاقی چشمامون بهم قفل شد... پلک نزد،...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط