خیلی وقته حرف نزدیم باهم؛ حواست هست؟ یادت رفته ما رو، می
خیلی وقته حرف نزدیم باهم؛ حواست هست؟ یادت رفته ما رو، می دونم. شبا کنار سپیدار خشک حیاط می شینیم،
ساکت ساکت، انگار که مرده باشیم. نگاه می کنیم به ماه که غرق شده تو حوض لجن گرفته.
ماه گریه می کنه، ما گریه می کنیم، گنجیشکا میان می شینن رو شاخه های خشک سپیدار،
آواز می خونن، آواز دشتی غمگین. سخت میگذره شبا. دکتر دیگه قرص نمیده، گفته خوب نمی شم،
گفته بیان منو ببرن. کی بیاد منو ببره؟ من با کسی نمیرم که غیر تو.
توئم که نمیخوای منو، نمیای ببری که. بس که یادت رفته. روزا خودمو می زنم به خواب، انگار مورچه باشم تو سیاه زمستون،
خوابم برده باشه و ندونم دو قدم اون ور یه تیکه نون خوشمزه منتظرمه. هروقت کسی حواسش نیست،
عکستو از جیب لباس آبیه ورمی دارم، می شینم به تماشاکردنت. درد داره که دیگه یادم نمیاد صداتو،
اصن یادته گفتم اگه یه روز صدات نباشه می میرم؟ دارم می میرم انگار. یادم رفته وقتی می خندیدی چطوری بود دنیا.
چطوری اسممو صدا می کردی و من نمی مردم از ذوق و مستی.
الان باز سرت درد میاد از حرفام، گفتی هیچی نگم، نمیگم.
امشبم عین هر شب، نشستیم گوشه حیاط، تنها، بی صدا و بی مهتاب.
تو تاریکی نگاه می کنم به کف دستام به مچ دستم و رگ آبی، نه که بترسم از مردن،
فقط دلم نمیاد بمیرم قبل این که مطمئن بشم کسی هست که برات بمیره.
دم صبح از دور یه بوسه میفرستم برات، میدونم نمیرسه، اما کار بیشتری برنمیاد ازم آخه.
تکیه می دم به تنه زبر سپیدار خشک، یکی می شیم با هم، دو تا فراموش شده،
دو تا خشکیده. گنجیشکا میان رو شاخه های ما می شینن و با صدای نهنگای مرده آواز میخونن.
فردا باز وقت ملاقات که بشه دوستام میان میگن نکن دیوونه، آبروت میره. مام می خندیم و می گیم زکی، همینه آبرو.
کم کنم حرفو، گَرَم یاد آوری یا نه، من از یادت نمی کاهم.
خلاص…
ساکت ساکت، انگار که مرده باشیم. نگاه می کنیم به ماه که غرق شده تو حوض لجن گرفته.
ماه گریه می کنه، ما گریه می کنیم، گنجیشکا میان می شینن رو شاخه های خشک سپیدار،
آواز می خونن، آواز دشتی غمگین. سخت میگذره شبا. دکتر دیگه قرص نمیده، گفته خوب نمی شم،
گفته بیان منو ببرن. کی بیاد منو ببره؟ من با کسی نمیرم که غیر تو.
توئم که نمیخوای منو، نمیای ببری که. بس که یادت رفته. روزا خودمو می زنم به خواب، انگار مورچه باشم تو سیاه زمستون،
خوابم برده باشه و ندونم دو قدم اون ور یه تیکه نون خوشمزه منتظرمه. هروقت کسی حواسش نیست،
عکستو از جیب لباس آبیه ورمی دارم، می شینم به تماشاکردنت. درد داره که دیگه یادم نمیاد صداتو،
اصن یادته گفتم اگه یه روز صدات نباشه می میرم؟ دارم می میرم انگار. یادم رفته وقتی می خندیدی چطوری بود دنیا.
چطوری اسممو صدا می کردی و من نمی مردم از ذوق و مستی.
الان باز سرت درد میاد از حرفام، گفتی هیچی نگم، نمیگم.
امشبم عین هر شب، نشستیم گوشه حیاط، تنها، بی صدا و بی مهتاب.
تو تاریکی نگاه می کنم به کف دستام به مچ دستم و رگ آبی، نه که بترسم از مردن،
فقط دلم نمیاد بمیرم قبل این که مطمئن بشم کسی هست که برات بمیره.
دم صبح از دور یه بوسه میفرستم برات، میدونم نمیرسه، اما کار بیشتری برنمیاد ازم آخه.
تکیه می دم به تنه زبر سپیدار خشک، یکی می شیم با هم، دو تا فراموش شده،
دو تا خشکیده. گنجیشکا میان رو شاخه های ما می شینن و با صدای نهنگای مرده آواز میخونن.
فردا باز وقت ملاقات که بشه دوستام میان میگن نکن دیوونه، آبروت میره. مام می خندیم و می گیم زکی، همینه آبرو.
کم کنم حرفو، گَرَم یاد آوری یا نه، من از یادت نمی کاهم.
خلاص…
۴۳.۳k
۰۶ خرداد ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.