واقعا اشکمو دراورد
#واقعا_اشکمو_دراورد
#داستانک
#داستانک
چند روز پیش رفتم پیشش...دیگه اون آدم قبل نبود...تو همون چند لحظه ای که کنارش بودم پشت سر هم سیگار میکشید...یادمه گفته بود دکتر گفته سیگار براش سم ه...با طعنه گفتم: خوبه دکتر بهت تذکر داده سیگار برات ضرر داره...
یه پوزخند زد و گفت : دکتر خیلی چیزا میگه خوب نیست اما واسش جایگزین نمیزاره...فقط چندتا قرص لعنتی تجویز میکنه که نمیتونم باهاش دلم رو اروم کنم...
راست میگفت از وقتی عشقش یهویی گذاشت رفت دیگه آروم و قرار نداشت...
گفتم هنوز فراموشش نکردی؟
مجید اون رفته چرا نمیخوای بفهمی... الان حتی به تو هم فکر نمیکنه...
اخماش رفت تو هم گفت بس کن مسعود اگر اومدی بازم از این حرفا بزنی بهم
گوشم پره ...
تو یکی نمک روی زخمم نپاش...
من هنوزم امیدوارم برگرده...میدونم یه روز برمیگرده و واسه همیشه میمونه...
دوباره یه سیگار روشن کرد و گذاشت گوشه لبش...
گفت مسعود حرفاش هنوز توی گوشمه هنوزم صورتش جلوی چشمامه
انگار همین دیروز بود که جلوم واستاده بود و از عشق برام میگفت..
میدونی من به معجزه عشق ایمان دارم..
یه روزی پشیمون بر میگرده و من به همه تون ثابت میکنم که دوستم داشت که دوباره برگشت... میاد و بهم میگه نتونستم فراموشت کنم...
اون روز دیگه حرفی نزدم... چون هر چی میگفتم فاییده نداشت...به قول بابام: ادم عاشق گوشاش کره و چشماش کوره... فقط یه صدا و یه نگاه رو تو ذهنش مجسم میکنه ...اونم همونیه که دنیاش رو باهاش ساخته...بدون اینکه حرفی دیگه ای بزنم خداحافظی کردم و رفتم
از اون رو چند ماه گذشت..چند وقتی بود که خبری ازش نداشتم تا اینکه یه بار زنگ زدم تا حالی ازش بپرسم...مادرش جواب داد..بعد از سلام و احوال پرسی ...گفتم حاج خانوم حال مجید چطوره؟ گفت : چند وقتیه بستریه تو بیمارستان..ریه هاش عفونت شدیدی کرده ..دکترا جوابش کردن..گفتن توکل کنید به خدا..فقط معجزه نجاتش میده .ادرس بیمارستان رو پرسیدم و راهی شدم سمت بیمارستان...وقتی رسیدم از اطلاعات بیمارستان آدرس بخشی که بستری بود رو گرفتم و رفتم تو اتاقی که مجید بود... یه عالمه دستگاه بهش وصل کرده بودن... اما چشماش باز بود..هنوزم یکم هوشیاری داشت.گفتم خوبی رفیق..نبینم تو این روز باشی... با گوشه لبش یه خنده کوچیک تحویلم داد... انگاری یه بغضی ته گلوش بود...گفتم چیه ؟هنوزم منتظری برگرده؟ دیدم چشماش خیس شد.. حرفی نزد..دلم میخواست بلند بلند گریه کنم..خودمو جمع و جور کردم.. چند لحظه ای از اتاق رفتم بیرون..باید یه کاری میکردم... رفیقم هنوز منتظر بود.. مادرش روی صندلی سالن بیمارستان نشسته بود...رفتم جلو و بعد از سلام و عرض ادب ازش تلفن همراه مجید رو خواستم...دست کرد توی کیفشو گوشی رو برداشت و تحویلم داد...دنبال شماره هستی گشتم ..(( عشقم)) .هنوزم با این شماره تو گوشیش سیو بود...با گوشیه خودم شمارشو گرفتم...بعد از چند تا بوق جواب داد...
+ بله .بفرمایید
_سلام هستی خانم
+سلام بفرمایید.؟
_ من مسعودم رفیق مجید.
کمی مکث کرد و بعد گفت: بله.امرتون آقا مسعود؟
_نمیدونم چجور براتون بگم هستی خانم...مجید روی تخت بیمارستانه ...دکترا جوابش کردن ..
منتظر بودم یه چیزی بگه اما سکوت کرده بود...
ادامه دادم :
از روزی که رفتین منتظر بود...زیر بار رفتنتون نرفت و همش میگفت بر میگردین...اشکم سرازیر شد.. به التماس بهش گفتم: ترو به حرمت روزای با هم بودنتون واسه آخرین بار برگرد...هیچ چیزی تو این دنیا اندازه بودن شما کنارش بهش ارامش نمیده...
صدای ریز گریه اش از پشت گوشی شنیده میشد...
گفتم شاید دیگه نباشه ...خواهش میکنم ارزوشو براورده کنید...
یه جوری جواب داد که انگار میخواست خودش رو جمع و جور کنه...گفت : کدوم بیمارستان...
آدرس بیمارستان رو گفتم..
تقریبا دوساعت بعد خودشو رسوند...وقتی رسید رفتم جلوش سلام کردم و جواب سلامم رو داد...
پرسید حالش چطوره ؟
از چهرم فهمید که در چه وضعیه... از کنارم رد شد و رفت تو اتاق.. پشت سرش رفتم کنار اتاق واستادم .. دیدم کنار تخت مجید واستاده و دست مجید رو تو دستاش گرفته... مجید دیگه نای حرف زدن نداشت.. اشکاش پهنای صورتش رو گرفته بود و لباش ازشدت بغض میلرزید...
سرم رو گذاشتم روی دیوار و با گریه اون لحظه رو نگاه میکردم و به حرف مجید فکر میکردم:(( من به معجزه عشق ایمان دارم))...
دو روز بعد مجید رو به خاک سپردیم...
بعد از مراسم همه رفتن .. وقتی داشتم دور میشدم ...یه لحظه برگشتم و دیدم هنوز کنار قبرش نشسته... سرش پایین بود و شونه هاش از شدت گریه میلرزید...
#داستانک
#داستانک
چند روز پیش رفتم پیشش...دیگه اون آدم قبل نبود...تو همون چند لحظه ای که کنارش بودم پشت سر هم سیگار میکشید...یادمه گفته بود دکتر گفته سیگار براش سم ه...با طعنه گفتم: خوبه دکتر بهت تذکر داده سیگار برات ضرر داره...
یه پوزخند زد و گفت : دکتر خیلی چیزا میگه خوب نیست اما واسش جایگزین نمیزاره...فقط چندتا قرص لعنتی تجویز میکنه که نمیتونم باهاش دلم رو اروم کنم...
راست میگفت از وقتی عشقش یهویی گذاشت رفت دیگه آروم و قرار نداشت...
گفتم هنوز فراموشش نکردی؟
مجید اون رفته چرا نمیخوای بفهمی... الان حتی به تو هم فکر نمیکنه...
اخماش رفت تو هم گفت بس کن مسعود اگر اومدی بازم از این حرفا بزنی بهم
گوشم پره ...
تو یکی نمک روی زخمم نپاش...
من هنوزم امیدوارم برگرده...میدونم یه روز برمیگرده و واسه همیشه میمونه...
دوباره یه سیگار روشن کرد و گذاشت گوشه لبش...
گفت مسعود حرفاش هنوز توی گوشمه هنوزم صورتش جلوی چشمامه
انگار همین دیروز بود که جلوم واستاده بود و از عشق برام میگفت..
میدونی من به معجزه عشق ایمان دارم..
یه روزی پشیمون بر میگرده و من به همه تون ثابت میکنم که دوستم داشت که دوباره برگشت... میاد و بهم میگه نتونستم فراموشت کنم...
اون روز دیگه حرفی نزدم... چون هر چی میگفتم فاییده نداشت...به قول بابام: ادم عاشق گوشاش کره و چشماش کوره... فقط یه صدا و یه نگاه رو تو ذهنش مجسم میکنه ...اونم همونیه که دنیاش رو باهاش ساخته...بدون اینکه حرفی دیگه ای بزنم خداحافظی کردم و رفتم
از اون رو چند ماه گذشت..چند وقتی بود که خبری ازش نداشتم تا اینکه یه بار زنگ زدم تا حالی ازش بپرسم...مادرش جواب داد..بعد از سلام و احوال پرسی ...گفتم حاج خانوم حال مجید چطوره؟ گفت : چند وقتیه بستریه تو بیمارستان..ریه هاش عفونت شدیدی کرده ..دکترا جوابش کردن..گفتن توکل کنید به خدا..فقط معجزه نجاتش میده .ادرس بیمارستان رو پرسیدم و راهی شدم سمت بیمارستان...وقتی رسیدم از اطلاعات بیمارستان آدرس بخشی که بستری بود رو گرفتم و رفتم تو اتاقی که مجید بود... یه عالمه دستگاه بهش وصل کرده بودن... اما چشماش باز بود..هنوزم یکم هوشیاری داشت.گفتم خوبی رفیق..نبینم تو این روز باشی... با گوشه لبش یه خنده کوچیک تحویلم داد... انگاری یه بغضی ته گلوش بود...گفتم چیه ؟هنوزم منتظری برگرده؟ دیدم چشماش خیس شد.. حرفی نزد..دلم میخواست بلند بلند گریه کنم..خودمو جمع و جور کردم.. چند لحظه ای از اتاق رفتم بیرون..باید یه کاری میکردم... رفیقم هنوز منتظر بود.. مادرش روی صندلی سالن بیمارستان نشسته بود...رفتم جلو و بعد از سلام و عرض ادب ازش تلفن همراه مجید رو خواستم...دست کرد توی کیفشو گوشی رو برداشت و تحویلم داد...دنبال شماره هستی گشتم ..(( عشقم)) .هنوزم با این شماره تو گوشیش سیو بود...با گوشیه خودم شمارشو گرفتم...بعد از چند تا بوق جواب داد...
+ بله .بفرمایید
_سلام هستی خانم
+سلام بفرمایید.؟
_ من مسعودم رفیق مجید.
کمی مکث کرد و بعد گفت: بله.امرتون آقا مسعود؟
_نمیدونم چجور براتون بگم هستی خانم...مجید روی تخت بیمارستانه ...دکترا جوابش کردن ..
منتظر بودم یه چیزی بگه اما سکوت کرده بود...
ادامه دادم :
از روزی که رفتین منتظر بود...زیر بار رفتنتون نرفت و همش میگفت بر میگردین...اشکم سرازیر شد.. به التماس بهش گفتم: ترو به حرمت روزای با هم بودنتون واسه آخرین بار برگرد...هیچ چیزی تو این دنیا اندازه بودن شما کنارش بهش ارامش نمیده...
صدای ریز گریه اش از پشت گوشی شنیده میشد...
گفتم شاید دیگه نباشه ...خواهش میکنم ارزوشو براورده کنید...
یه جوری جواب داد که انگار میخواست خودش رو جمع و جور کنه...گفت : کدوم بیمارستان...
آدرس بیمارستان رو گفتم..
تقریبا دوساعت بعد خودشو رسوند...وقتی رسید رفتم جلوش سلام کردم و جواب سلامم رو داد...
پرسید حالش چطوره ؟
از چهرم فهمید که در چه وضعیه... از کنارم رد شد و رفت تو اتاق.. پشت سرش رفتم کنار اتاق واستادم .. دیدم کنار تخت مجید واستاده و دست مجید رو تو دستاش گرفته... مجید دیگه نای حرف زدن نداشت.. اشکاش پهنای صورتش رو گرفته بود و لباش ازشدت بغض میلرزید...
سرم رو گذاشتم روی دیوار و با گریه اون لحظه رو نگاه میکردم و به حرف مجید فکر میکردم:(( من به معجزه عشق ایمان دارم))...
دو روز بعد مجید رو به خاک سپردیم...
بعد از مراسم همه رفتن .. وقتی داشتم دور میشدم ...یه لحظه برگشتم و دیدم هنوز کنار قبرش نشسته... سرش پایین بود و شونه هاش از شدت گریه میلرزید...
۸.۱k
۱۴ آذر ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.