از خونه بیرون اومدم و دیدم اونم سوئیچ ماشینشو برداشت و او
از خونه بیرون اومدم و دیدم اونم سوئیچ ماشینشو برداشت و اومده دنبالم و بهم گفت من میرسونمتون
گفتم نه نه خودم میرم
گفت چرا تعارف میکنین خودم میرسونمتون دیگه؟!
گفتم نه میخوام یکم قدم بزنم
یهو واسم در ماشین و باز کرد و گفت بفرمایید
با کمی مکث، سوار ماشین شدم
ازم پرسید خونتون کجاست؟!
گفتم حالا شما برین من بهتون میگم...
سر یه فلکه که رسیدیم گفتم همینجاست من پیاده میشم.
گفت اینجا؟!!!
گفتم آره خیابون آبانیم همون ساختمون قرمزه
گفت خب دیگه چه کاریه که اینجا پیاده بشید؟! میبرمتون توی خیابون!!
با یه کم اخم گفتم نه من همینجا پیاده میشم میشه در رو باز کنید؟؟!
پیاده شدم و داخل خیابونه آبان رفتم
وقتی رفت یه ماشین گرفتم و به خونه رفتم!!
آخه نمیخواستم بفهمه خونمون توی کدوم پس کوچه های داغون شهر طهرونه به خونه رفتم و واسه اینکه حرفا آجیم و نشنوم در رو محکم کوبیدم و قفل کردم و دراز کشیدم،اونقدر خسته بودم که زود خوابم برد.
فردای اون روز موهای شلخته ام رو که سالیانه سال شونه میکردم رو شونه کردم
کمی هم ادکلن مادرم و کمی هم از رژ لب قرمز خواهرم استفاده کردم، انگار من آخرین نفری بودم که به جشن رفتم
خواننده کاوه امیری و رقاص ها دوستاش
من دختری غریبه در بین هزاران غریبه !!
به خودم گفتم بهتره همین الان از اینجا برم ولی گفتم پس کادوشو بهش بدم و برم، یادم افتاد براش کادو نیاوردم و تصمیم گرفتم به همان سکوت و دختری کمرو و خجالتی در بین میهمان ها به نشستن ادامه بدم تا تولد تموم بشه..
بالاخره کیک رو آوردن اصلا گرسنه نبودم ولی به نظر میومد که آخرای جشن تولده بعد از خوردن کیک و پول دادن جشن تمام شد و میهمان ها رفتند
من هم خداحافطی کردم که باز هم گفت من میرسونمتون
بهش گفتم نه آقای امیری دیگه نه !! خودم میرم
اون هم گفت باشه هرجور خودتون دوست دارید!!
اون شب بارونی و با رعد و برق شدید بعد از دقایقی ایستادن در خیابان با یه دربست به خونه رفتم در زدم و مامانم در رو برام باز کرد گفت هووو برو خودتو خشک کن مریض میشی بدووو برو اتاقت!!
به اتاق رفتم و بعد از خشک کردن موهام پشت پنجره اتاقم روی صندلی چوبی مادرم نشستم و از شیشه در حال تماشا کردن بارون بودم ، انگار باز هم ابرها ناراحتن انگار باز هم به گریه افتاده اند.
کتاب شعری که پدرم توی دوران نوزادیم برام خریده بود و به مامانم گفته بود هر وقت بزرگ شد این و بهش بده بگو بابات برات آورده ، باز کردم و شعر تاب تاب عباسی خدا من و نندازی اگه میخوای بندازی بغل مامان و بابام بندازی رو خوندم
یهو با صدای زنگ خونه از روی صندلی بلند شدم و پایین رفتم مامانم گفت در رو باز نکن !!! این کیه این موقع شب زنگ میزنه نمیگه مردم خوابن؟!
گفتم مامانی بزار در و باز کنم ببینم کیه اشکالی که نداره!!
در و باز کردم امیری با یه عکس و کیف من جلوی در توی هوای بارونی ایستاده بود ، چشمای قرمز و قطره بارونی که نمیشد تشخیص داد اشکه یا قطره بارون!!
بهش گفتم کیف من دست شما چیکار میکنه؟!
بهم گفت تو کی هستی؟! عکس من و این زن رو از کجا آوردی هان؟!! جواب بده زود!! اون کتاب توی دست تو چکار میکنه؟!!
گفتم نمیشناسی؟! من فرانکم همون فرانک کوچیک بابایی من همون فرانکیم که با سپری شدن روزها و شمردن اونا منتظر تو بودم
بهم گفت فرانک؟!!!
گفتم آره فرانک این هم همون کتابیه که بهم داده بودی کتاب و بهش دادم و کتاب رو باز کرد گفت این خطای آخرای کتاب و پایین صفحه ها چیه؟؟
گفتم اون خطای آخر کتاب روزهایی هستن که منتظرت بودم روزهایی بودن که چشم انتظارت بودم و این خطای پایین صفحات یعنی چهل بار کتاب رو خوندم و تو الان برگشتی آره میدونی تو من و چندین بار کُشتی
داد زدم گفتم کجا بودی تا الان چرا اینقدره دیییر!!!!
مامانم با چادر سفید گل گلی بیرون اومد
کاوه گفت مریم؟خودتی؟!!
مامانم هم گفت تو اینجا چیکار میکنی؟ چرا زودتر نیومدی اره این همون فرانک کوچیکه من و تواِ این همون فرانکه
داد زدم گفتم تو باید زودتر میومدیییی چندساله منتظرتم چند ساله فرانک کوچولو شبا نمیخوابه!!
کاوه گفت دخترم بذار توضیح بدم
گفتم دیگه چه توضیحی میخوای بدی؟!!
گفتم من که اصلا تو رو نمیشناختم تا اینکه کیفت توی خونه جا مونده و اون عکس رو داخلش دیدم و کنجکاو شدم که ببینم کی هستی تصمیم گرفتم بیام دنبالت تا بفهمم کی هستی!!
گفتم حالا که فهمیدی من فرانکم همون فرانک کوچولو
گفت: من و مامانت به تفاهم نرسیدیم نتونستیم با هم زندگی کنیم و از هم جدا شدیم چرا زودتر بهم نگفتی بیا جلو بغلت کنم میدونی چقدره دلم برات تنگ شده؟!
گفتم جلو نیا ازت بدم میاد خیلی بدم میاد میدونی بیشتر دغدغه های من توی دوران مدرسه زنگ انشا بود و موضوع انشایی که پدر بود
من اونموقع سعی میکردم از اون زنگ فرار کنم چون پدری نداشتم که درباره اون بنویسم ت
گفتم نه نه خودم میرم
گفت چرا تعارف میکنین خودم میرسونمتون دیگه؟!
گفتم نه میخوام یکم قدم بزنم
یهو واسم در ماشین و باز کرد و گفت بفرمایید
با کمی مکث، سوار ماشین شدم
ازم پرسید خونتون کجاست؟!
گفتم حالا شما برین من بهتون میگم...
سر یه فلکه که رسیدیم گفتم همینجاست من پیاده میشم.
گفت اینجا؟!!!
گفتم آره خیابون آبانیم همون ساختمون قرمزه
گفت خب دیگه چه کاریه که اینجا پیاده بشید؟! میبرمتون توی خیابون!!
با یه کم اخم گفتم نه من همینجا پیاده میشم میشه در رو باز کنید؟؟!
پیاده شدم و داخل خیابونه آبان رفتم
وقتی رفت یه ماشین گرفتم و به خونه رفتم!!
آخه نمیخواستم بفهمه خونمون توی کدوم پس کوچه های داغون شهر طهرونه به خونه رفتم و واسه اینکه حرفا آجیم و نشنوم در رو محکم کوبیدم و قفل کردم و دراز کشیدم،اونقدر خسته بودم که زود خوابم برد.
فردای اون روز موهای شلخته ام رو که سالیانه سال شونه میکردم رو شونه کردم
کمی هم ادکلن مادرم و کمی هم از رژ لب قرمز خواهرم استفاده کردم، انگار من آخرین نفری بودم که به جشن رفتم
خواننده کاوه امیری و رقاص ها دوستاش
من دختری غریبه در بین هزاران غریبه !!
به خودم گفتم بهتره همین الان از اینجا برم ولی گفتم پس کادوشو بهش بدم و برم، یادم افتاد براش کادو نیاوردم و تصمیم گرفتم به همان سکوت و دختری کمرو و خجالتی در بین میهمان ها به نشستن ادامه بدم تا تولد تموم بشه..
بالاخره کیک رو آوردن اصلا گرسنه نبودم ولی به نظر میومد که آخرای جشن تولده بعد از خوردن کیک و پول دادن جشن تمام شد و میهمان ها رفتند
من هم خداحافطی کردم که باز هم گفت من میرسونمتون
بهش گفتم نه آقای امیری دیگه نه !! خودم میرم
اون هم گفت باشه هرجور خودتون دوست دارید!!
اون شب بارونی و با رعد و برق شدید بعد از دقایقی ایستادن در خیابان با یه دربست به خونه رفتم در زدم و مامانم در رو برام باز کرد گفت هووو برو خودتو خشک کن مریض میشی بدووو برو اتاقت!!
به اتاق رفتم و بعد از خشک کردن موهام پشت پنجره اتاقم روی صندلی چوبی مادرم نشستم و از شیشه در حال تماشا کردن بارون بودم ، انگار باز هم ابرها ناراحتن انگار باز هم به گریه افتاده اند.
کتاب شعری که پدرم توی دوران نوزادیم برام خریده بود و به مامانم گفته بود هر وقت بزرگ شد این و بهش بده بگو بابات برات آورده ، باز کردم و شعر تاب تاب عباسی خدا من و نندازی اگه میخوای بندازی بغل مامان و بابام بندازی رو خوندم
یهو با صدای زنگ خونه از روی صندلی بلند شدم و پایین رفتم مامانم گفت در رو باز نکن !!! این کیه این موقع شب زنگ میزنه نمیگه مردم خوابن؟!
گفتم مامانی بزار در و باز کنم ببینم کیه اشکالی که نداره!!
در و باز کردم امیری با یه عکس و کیف من جلوی در توی هوای بارونی ایستاده بود ، چشمای قرمز و قطره بارونی که نمیشد تشخیص داد اشکه یا قطره بارون!!
بهش گفتم کیف من دست شما چیکار میکنه؟!
بهم گفت تو کی هستی؟! عکس من و این زن رو از کجا آوردی هان؟!! جواب بده زود!! اون کتاب توی دست تو چکار میکنه؟!!
گفتم نمیشناسی؟! من فرانکم همون فرانک کوچیک بابایی من همون فرانکیم که با سپری شدن روزها و شمردن اونا منتظر تو بودم
بهم گفت فرانک؟!!!
گفتم آره فرانک این هم همون کتابیه که بهم داده بودی کتاب و بهش دادم و کتاب رو باز کرد گفت این خطای آخرای کتاب و پایین صفحه ها چیه؟؟
گفتم اون خطای آخر کتاب روزهایی هستن که منتظرت بودم روزهایی بودن که چشم انتظارت بودم و این خطای پایین صفحات یعنی چهل بار کتاب رو خوندم و تو الان برگشتی آره میدونی تو من و چندین بار کُشتی
داد زدم گفتم کجا بودی تا الان چرا اینقدره دیییر!!!!
مامانم با چادر سفید گل گلی بیرون اومد
کاوه گفت مریم؟خودتی؟!!
مامانم هم گفت تو اینجا چیکار میکنی؟ چرا زودتر نیومدی اره این همون فرانک کوچیکه من و تواِ این همون فرانکه
داد زدم گفتم تو باید زودتر میومدیییی چندساله منتظرتم چند ساله فرانک کوچولو شبا نمیخوابه!!
کاوه گفت دخترم بذار توضیح بدم
گفتم دیگه چه توضیحی میخوای بدی؟!!
گفتم من که اصلا تو رو نمیشناختم تا اینکه کیفت توی خونه جا مونده و اون عکس رو داخلش دیدم و کنجکاو شدم که ببینم کی هستی تصمیم گرفتم بیام دنبالت تا بفهمم کی هستی!!
گفتم حالا که فهمیدی من فرانکم همون فرانک کوچولو
گفت: من و مامانت به تفاهم نرسیدیم نتونستیم با هم زندگی کنیم و از هم جدا شدیم چرا زودتر بهم نگفتی بیا جلو بغلت کنم میدونی چقدره دلم برات تنگ شده؟!
گفتم جلو نیا ازت بدم میاد خیلی بدم میاد میدونی بیشتر دغدغه های من توی دوران مدرسه زنگ انشا بود و موضوع انشایی که پدر بود
من اونموقع سعی میکردم از اون زنگ فرار کنم چون پدری نداشتم که درباره اون بنویسم ت
۱۵.۱k
۰۳ اردیبهشت ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۳۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.