حقیقت پنهان🌱
حقیقت پنهان🌱
part 39
رضا: میخوام یه چیزی واسه ی نیکا بگیرم که تولدشع
پانیذ: اهااا. خب الان ساعت 3 عه فکر نکنم جایی باز باشه
رضا: من جایی رو سراغ دارم که باز باشه.. مسئله اینه که تو میتونی بام بیای؟
پانیذ:*واییی تو دلم کیلو کیلو قند داشت اب میشد .. فکر نمیکردم بگه بیا باهم بریم بیرونننن.. حس میکردم این از من خوشش اومده ولی باید مطمعن میشدم(بچم حس ششمش خعلی قویه هااااا😂)
پانیذ: اونوقت چرا من ... چرا با مهشاد یا دیانا نمیری؟؟(خخخخ..یاد سریال لیسانسه ها افتادم که هوتن شکیبا میگفت این همه ادم اینجاس..چرا فقط من😂)
رضا: چون اونارو نمیشناسم
پانیذ: اونوقت منو میشناسی؟
رضا: خب حداقل با تو یه برخوردی داشتم
پانیذ: هااا راس میگی
رضا: حالا اخر میای یا نه؟
پانیذ: اره میام بیا بریم.. فقط وایسا من موهامو ببندم شالمم سرم کنم
رضا: موهاتو نمیخواد ببندی فقط شالتو سرت کن
پانیذ: چرا؟
رضا: چون اینجوری بیشتر بت میاد
پانیذ:*جیغغغغغ من اینو میخوامممم.. میخوام باهاش رل بزنمممم*(تو دلش)
پانیذ:* شالمو سرم کردم، کیفمم برداشتم اومدم به دیا بگم که یهو رضا دستمو گرفت کشید سمت خودش جوری که چسبیدم به تنش....کمرمو گرفت و گفت*
رضا: میخوای چیکار کنیییی
پانی: وایی ترسیدم. میخواستم به دیا بگم که میخوایم بریم
part 39
رضا: میخوام یه چیزی واسه ی نیکا بگیرم که تولدشع
پانیذ: اهااا. خب الان ساعت 3 عه فکر نکنم جایی باز باشه
رضا: من جایی رو سراغ دارم که باز باشه.. مسئله اینه که تو میتونی بام بیای؟
پانیذ:*واییی تو دلم کیلو کیلو قند داشت اب میشد .. فکر نمیکردم بگه بیا باهم بریم بیرونننن.. حس میکردم این از من خوشش اومده ولی باید مطمعن میشدم(بچم حس ششمش خعلی قویه هااااا😂)
پانیذ: اونوقت چرا من ... چرا با مهشاد یا دیانا نمیری؟؟(خخخخ..یاد سریال لیسانسه ها افتادم که هوتن شکیبا میگفت این همه ادم اینجاس..چرا فقط من😂)
رضا: چون اونارو نمیشناسم
پانیذ: اونوقت منو میشناسی؟
رضا: خب حداقل با تو یه برخوردی داشتم
پانیذ: هااا راس میگی
رضا: حالا اخر میای یا نه؟
پانیذ: اره میام بیا بریم.. فقط وایسا من موهامو ببندم شالمم سرم کنم
رضا: موهاتو نمیخواد ببندی فقط شالتو سرت کن
پانیذ: چرا؟
رضا: چون اینجوری بیشتر بت میاد
پانیذ:*جیغغغغغ من اینو میخوامممم.. میخوام باهاش رل بزنمممم*(تو دلش)
پانیذ:* شالمو سرم کردم، کیفمم برداشتم اومدم به دیا بگم که یهو رضا دستمو گرفت کشید سمت خودش جوری که چسبیدم به تنش....کمرمو گرفت و گفت*
رضا: میخوای چیکار کنیییی
پانی: وایی ترسیدم. میخواستم به دیا بگم که میخوایم بریم
۷.۵k
۰۵ آذر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.