عشق رمانتیک من

عشق رمانتیک من
😎❤پارت ۲
با صدایی از خواب بیدار شدم دیدم آجوما میگه حاضر شوم که با ارباب (همون جونکوک) شام بخورم سری تکان دادم و و آجوما رفت بلند شدم رفتم دستشویی صورتمو آب زدم لباس مرتبی از کمدم برداشتم و پوشیدم و موهامو شانه زدم رفتم پایین و سرمیز نشستم.

ویو جونکوک

دیدم هینا داره از پله ها میاد پایین لباسش تو تنش خیلی جذاب شده بود چی دارم میگم اومد نشست سرمیز کمی آب نوشیدم و گفتم:

جونکوک: برای فردا شب ساعت ۸ آماده باش می‌خواهیم بریم به یه مهمونی بزرگ بریم اونجا باید رفتار درستی داشته باشی از کنار من زیاد تکون نمیخوری (دوست دخترت که نیست ولی خب)
هینا سری تکان داد و بعداز شام از جونکوک پرسید:

هینا: اینجا کتابخونه هم داره؟

جونکوک تائید کرد و گفت

جونکوک: آره میخوای نشونت بدم

هینا لبخند زد و همراه جونکوک رفت سمت دفتر کار جونکوک، جونکوک سمت راست که پر از کتاب های باحال و جذاب بود رو به اون نشون داد.

برقی در چشمای هینا زده شد و جونکوک رو بغل میکنه و کتابی برمی‌دارد

ویو جونکوک

وقتی بغلم کرد لبخندی رو لبام نشست یهو به خودم اومدم دیدم داره با تعجب نگام میکنه پرسیدم چیزی شده گفت

هینا: همه ی این کتابا برای خودته؟

جونکوک: آره چطور

هینا: کدومشون قشنگتره تا بخونم

جونکوک به سمت هینا میره و کتابی برمی‌داره و به سمت هینا میگیره ( الان هینا و جونکوک خیلی نزدیک همدیگه ان جوریکه نقس های داغ جونکوک و هینا احساس میکنه)

بعداز دقایقی چشم تو چشم شدن هینا سرش رو پایین انداخت و کتاب و گرفت رفت بیرون و به سمت اتاق رفت و سریع درو بست دستشو گذاشت رو قلبش تند تند میزد

هینا: نکنه نه امکان نداره
و فکر و خیال هاشو کنار گذاشت و رفت کتاب را خواند و به خواب رفت.
(قراره هینا جون و تو رمان کاملا به فاخ بدم🤭🎀)

💗🦋💫
عکس اتاقو یادم رفت تو پارت بعدی میزارم💓