خردمند پیری در دشتی پوشیده از برف قدم می زد که به زن گریا

خردمند پیری در دشتی پوشیده از برف قدم می زد که به زن گریانی رسید.

پرسید: چرا می گریی؟

- چون به زندگی ام می اندیشم, به جوانی ام, به زیبایی ای که در آینه می دیدم, و به مردی که دوستش داشتم.

خداوند بی رحم است که قدرت حافظه را به انسان بخشیده است.
می دانست که من بهار عمرم را به یاد می آورم و می گریم.

خردمند در میان دشت برف آگین ایستاد, به نقطه ای خیره شد و به فکر فرو رفت.

زن از گریستن دست کشید و پرسید: در آن جا چه می بینید؟

خردمند پاسخ داد: دشتی از گل سرخ.

خداوند, آن گاه که قدرت حافظه را به من می بخشید, بسیار سخاوتمند بود.
می دانست در زمستان, همواره می توانم بهار را یه یاد آورم و لبخند بزنم.
دیدگاه ها (۱۵)

پرسیدم....: چطور ، بهتر زندگی کنم ؟ با کمی مکث جواب داد : ...

خدایا درود فرست بر محمد و خاندان او … دل مرا از همه چیز تهی ...

ای که گره هر دشوای به دست تو می گشاید، و ای که حدت هر سختی ...

می شود لبخند بزنید آقا ؟!هر چند نانجیبان لبخند را از لبانتا...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط