یک برگه از لای کتابش افتاد

یک برگه از لای کتابش افتاد
زیرِ پای من،
همین که خواستم
خم بشم برگه رو بردارم گفت:
_ لازم نیست ...
این برگه کارش افتادنه
متعجبانه نگاهش کردم ،
لبخند زد و گفت :
_ برای اولین بار که گذاشتمش
لای کتابم و از خونه زدم
بیرون صد بار افتاد،
کلافه ام کرد!
روزِ دوم میونِ پنج تا برگهء دیگه
فقط همین یه دونه افتاد پایین
روزهای بعد بیشتر شد
این افتادن ها،
یه بار روش یه آزمایشی انجام دادم،
لولِ ش کردم
و گذاشتمش تو بُطری،
اینبار در کمالِ ناباوری ...
با بطری افتاد ...
همون لحظه بود
که متوجه شدم کارش افتادنه!
مثلِ خیلی از آدمها که سعی میکنیم
نگهِ شون داریم،
بعد یه نقاب میذارن رو چهـره شون،
کم کم خودشون و نشون میدن،
چون دیگه تحمل بازی رو ندارن!
وقتی شناختی شون و
نقاب و کنار زدن،
کارشون میشه
" افتادن "
تو نمیتونی کسی رو تغییر بدی
حتی اگه عزیزِ عزیزِت باشه!
فقط میتونی دوستش داشته باشی
دیدگاه ها (۱۷)

جـای زخــم گفتــن ندارد . . .همیشــــه درد . . .از دستــی کش...

دیـگـر نـبـودنـت . . .بـه هـیـچ کـجـای دنـیـا . . .بـر نـمـی...

دلـم تـنـگ شـده اسـت ...بـرای یـک ذوق سـاده ی کـوچـک ...کـمـ...

اولین روز بارانی را به خاطر داری؟غافلگیر شدیم چتر نداشتیم خن...

꧁ 𝘿𝙖𝙧𝙠 𝙡𝙞𝙛𝙚 ꧂𝙥𝙖𝙧𝙩³⁵پوکر فیس نگام کرد: ععع واقعا....... انیشت...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط