برده

𝐒𝐥𝐚𝐯𝐞 /برده/
𝐏𝐚𝐫𝐭 𝟒𝟐


سعی کردم دستام رو باز کنم اما هیچ فایده ای نداشت خیلی محکم بسته بودن...بیخیال شدم و دیگه تلاشی نکردم....

فردا یعنی چه اتفاقی برام میفته نکنه که واقعا قراره مثل اون دخترای هرزه زیرخواب جئون بشم....نه امکان نداره...اگه بخواد جدی کاری باهام بکنه چی؟...اما به احتمال زیاد فکر کنم که فقط یه خدمتکار ساده میشم و از فردا کارم شروع میشه...اما اون پوزخند رو مخش و وقتی که گفت ""فعلا"" یه خدمتکار عادیه"باعث میشد فکرم به سمت دیگه ای بره و ترس کل وجودمو فرا بگیره
استرس از اینده نامعلومم باعث شد که شب خوابم نبره..و تا صبح بیدار بمونم...
همونطور که به سقف زل زده بودم در باز شد و اجوما وارد اتاق شد و گفت...
اجوما: او بیداری...بیا بریم و یه چیزی بخور تا کارت رو شروع کنی ...
از رو تخت بلند شدم و همراه اجوما از زیر زمین بیرون آمدیم و به سمت آشپزخونه رفتیم خدمتکارا خیلی بد داشتن نگام میکردم.. اجوما گفت بشینم تا باهم صبحونه بخوریم ...کنار بقیه نشستم...خودش هم نشست و همگی مشغول شدن...یه نگاهی به بقیه و بعد به دست های بسته ام کردم و روبه اجوما گفتم...
ا.ت: من چطوری با دست های بسته غذا بخورم؟
اجوما: شرمنده دخترم...بهت گفتم که...اگه دستات رو باز کنم فرار میکنی...متاسفانه باید با دست های بسته یه جوری غذات رو بخوری...
صدای پچ پچ و ریز خندیدن بقیه رو شنیدم اما گرسنه تر از چیزی بودن که اهمیت بدم و با اونا بحث کنم پس بیخیال شدم و شروع به خوردن صبحونه کردم...کار سختی بود...خیلی رقت انگیز شده بودم و همچنان داشتن ریز و آروم بهم میخندیدن...بالاخره صبحونه تموم شد و بعد از جمع کردن میز همه به سمت اجوما رفتن و اجوما کار های همشون رو گفت و مشغول شدن...
و فقط من موندم...رفتم نزدیکش و گفتم...
ا.ت: من با دست های بسته چه کاری انجام بدم؟
نگاهی به من کرد و گفت...
اجوما: میتونی تو آشپزخونه کمکم کنی
سرم رو تکون دادم و مشغول کار با اجوما شدم...
تا خود شب از آشپزخونه بیرون نیومدم و با اجوما وعده های صبحونه، ناهار و شام رو برای جئون و هرزه هاش آماده میکردیم ....تو این چند ساعت درباره جونگکوک از اجوما سوال می‌پرسیدم اما از جواب دادن طفره میرفت...
بالاخره بعد از جمع کردن ظرف های خشک شده با اجوما از آشپزخونه بیرون آمدیم و به سمت زیر زمین رفتیم داشتیم از سالون اصلی عبور میکردیم که دیدم داشت جونگکوک با یه پسری که نمیشناختمش حرف می‌زد تا ما رو دیدن ساکت شدن و اجوما یه تعظیمی کرد و از جلوشون رد شدیم...اما شنیدم که گفتن...
○این همون دختری بود که گفتی؟
جونگکوک: اره خودشه
داشتن راجب من حرف میزدن؟ اما درباره ی چی؟



شرمنده که دیر شد🌹😞
شرط نداریم اما لطفا حمایت کنید ❤️✨️
شبتون خوش💫💞
دیدگاه ها (۷۴)

𝐒𝐥𝐚𝐯𝐞 /برده/𝐏𝐚𝐫𝐭 𝟒𝟑[ویو ا.ت]داشتن راجب من حرف میزدن؟ اما درب...

𝐒𝐥𝐚𝐯𝐞 /برده/𝐏𝐚𝐫𝐭 𝟒𝟒(دو روز بعد)(صبح)(ویو ا.ت)چند ساعتی میشد ...

𝐒𝐥𝐚𝐯𝐞 /برده/𝐏𝐚𝐫𝐭 𝟒𝟏اون دخترا هینی کشیدن و گفتن امکان نداره.....

𝐒𝐥𝐚𝐯𝐞 /برده/𝐏𝐚𝐫𝐭 𝟒𝟎(ویو ا.ت)با حس تکون خوردن و صدای های متعد...

حس های ممنوعه ۴

رمان ( عمارت ارباب)

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط