برده
𝐒𝐥𝐚𝐯𝐞 /برده/
𝐏𝐚𝐫𝐭 𝟒𝟒
(دو روز بعد)
(صبح)
(ویو ا.ت)
چند ساعتی میشد که بیدار بودم و به سقف زل زده بودم و فکر میکردم... تو این دو روزی که گذشت کار خاصی انجام ندادم و مثل قبل به اجوما تو اشپزی کمک میکردم...باید از اینجا فرار کنم من نمیتونم تا ابد تو این عمارت بمونم اگه زود تر فرار نکنم معلوم نیست چه بلاهایی سرم میاد...
با صدای کلید و باز شدن در از روی تختم بلند شدم و بعد از سلام دادن به اجوما به سمت آشپزخونه رفتیم و بعد از خوردن صبحونه با دست های بسته و مسخره شدن توسط بقیه با اجوما تو آشپزخونه تنها شدم...
نزدیک های ظهر بود و میخواستیم که ناهار رو آماده کنیم...
اجوما هی کابینت ها رو میگشت انگار دنبال چیزی بود...پرسیدم...
ا.ت: چیزی شده؟
اجوما:اره یه سری مواد غذایی ها تموم شدن باید برم از انبار پایین بیارم
ا.ت: کمک میخواید ؟
اجوما: با دستای بسته نمیتونی زیاد کمکم کنی به یه خدمتکار دیگه میگم که کمک کنه...تو همینجا منتظر بمون تا من بیام...
ا.ت: چشم...
وقتی از آشپزخونه بیرون رفت رو صندلی نشستم یهو چشمم به چاقوی تیزی که روی میز بود افتاد ...بلند شدم و از آشپزخونه بیرون رفتم کمی جلو تر دیدم که...وای باورم نمیشه در باز بود
و هیچ بادیگاردی اون اطراف نبود ...الان بهترین فرصت برای فرار کردنه دوباره به سمت آشپزخونه رفتم و چاقو رو برداشتم و دستام رو به سختی باز کردم..جای طناب رو دستام مونده بود و خیلی درد میکرد سریع به سمت در پا تند کردم ...هنوز توی تعجب بودم که کسی اون اطراف نبود از در اصلی بیرون امدم و پامو تو حیاط گذاشتم...دیگه داشتم کم کم شَک میکردم...چرا کسی این اطراف نیست...
همونطور که مشغول دیدن اطراف بودم و سریع میدویدم با سر به یه چیزی برخورد کردم و محکم خوردم زمین... سرم رو بلند کردم آرزو داشتم اون شخصی رو که بهش خوردم جونگکوک نباشه...
اما متاسفانه چیزی به نام شانس تو زندگی من وجود نداشت...
یهو یقه لباسم رو تو مشتش گرفت و بلندم کرد گردنم خیلی درد گرفت و داشتم خفه میشدم خشمی که توی چشماش بود بدنم رو به لرزه درآورد و باعث شده بود از کاری که چند دقیقه پیش کردم پشیمون بشم...یقه مو نزدیک خودش آورد...صورتش خیلی نزدیک بهم بود و
نفس های گرمشو روی صورتم رو حس میکردم...
با خشم و عصبانیت گفت...
جونگکوک: چطور جرعت میکنی که از دست من فرار کنی؟
قیافش خیلی ترسناک شده بود و باعث شدش که زبونم بند بیاد و هیچی نگم.... وقتی دید حرفی نمیزنم از قبل بیشتر عصبانی شد و گفت...
جونگکوک: جواب منو بده...
از ترس تو چشمام اشک جمع شده بود...با لرزی که تو صدام بود گفتم..
ات:م..م..من...من...نذاشت ادامه حرفم رو بزنم و پرتم کرد روی زمین... کف دستام زخمی شد و خون خشک شده روی زانوم کنده شد و سوزش خیلی بدی گرفت...
𝐏𝐚𝐫𝐭 𝟒𝟒
(دو روز بعد)
(صبح)
(ویو ا.ت)
چند ساعتی میشد که بیدار بودم و به سقف زل زده بودم و فکر میکردم... تو این دو روزی که گذشت کار خاصی انجام ندادم و مثل قبل به اجوما تو اشپزی کمک میکردم...باید از اینجا فرار کنم من نمیتونم تا ابد تو این عمارت بمونم اگه زود تر فرار نکنم معلوم نیست چه بلاهایی سرم میاد...
با صدای کلید و باز شدن در از روی تختم بلند شدم و بعد از سلام دادن به اجوما به سمت آشپزخونه رفتیم و بعد از خوردن صبحونه با دست های بسته و مسخره شدن توسط بقیه با اجوما تو آشپزخونه تنها شدم...
نزدیک های ظهر بود و میخواستیم که ناهار رو آماده کنیم...
اجوما هی کابینت ها رو میگشت انگار دنبال چیزی بود...پرسیدم...
ا.ت: چیزی شده؟
اجوما:اره یه سری مواد غذایی ها تموم شدن باید برم از انبار پایین بیارم
ا.ت: کمک میخواید ؟
اجوما: با دستای بسته نمیتونی زیاد کمکم کنی به یه خدمتکار دیگه میگم که کمک کنه...تو همینجا منتظر بمون تا من بیام...
ا.ت: چشم...
وقتی از آشپزخونه بیرون رفت رو صندلی نشستم یهو چشمم به چاقوی تیزی که روی میز بود افتاد ...بلند شدم و از آشپزخونه بیرون رفتم کمی جلو تر دیدم که...وای باورم نمیشه در باز بود
و هیچ بادیگاردی اون اطراف نبود ...الان بهترین فرصت برای فرار کردنه دوباره به سمت آشپزخونه رفتم و چاقو رو برداشتم و دستام رو به سختی باز کردم..جای طناب رو دستام مونده بود و خیلی درد میکرد سریع به سمت در پا تند کردم ...هنوز توی تعجب بودم که کسی اون اطراف نبود از در اصلی بیرون امدم و پامو تو حیاط گذاشتم...دیگه داشتم کم کم شَک میکردم...چرا کسی این اطراف نیست...
همونطور که مشغول دیدن اطراف بودم و سریع میدویدم با سر به یه چیزی برخورد کردم و محکم خوردم زمین... سرم رو بلند کردم آرزو داشتم اون شخصی رو که بهش خوردم جونگکوک نباشه...
اما متاسفانه چیزی به نام شانس تو زندگی من وجود نداشت...
یهو یقه لباسم رو تو مشتش گرفت و بلندم کرد گردنم خیلی درد گرفت و داشتم خفه میشدم خشمی که توی چشماش بود بدنم رو به لرزه درآورد و باعث شده بود از کاری که چند دقیقه پیش کردم پشیمون بشم...یقه مو نزدیک خودش آورد...صورتش خیلی نزدیک بهم بود و
نفس های گرمشو روی صورتم رو حس میکردم...
با خشم و عصبانیت گفت...
جونگکوک: چطور جرعت میکنی که از دست من فرار کنی؟
قیافش خیلی ترسناک شده بود و باعث شدش که زبونم بند بیاد و هیچی نگم.... وقتی دید حرفی نمیزنم از قبل بیشتر عصبانی شد و گفت...
جونگکوک: جواب منو بده...
از ترس تو چشمام اشک جمع شده بود...با لرزی که تو صدام بود گفتم..
ات:م..م..من...من...نذاشت ادامه حرفم رو بزنم و پرتم کرد روی زمین... کف دستام زخمی شد و خون خشک شده روی زانوم کنده شد و سوزش خیلی بدی گرفت...
- ۳۶.۳k
- ۲۱ اسفند ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۹)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط