چند روز از مرگ یووون گذشته بود ولی سایهی سنگینش هنوز از قصر پاک ...
:
---
𝑲𝒊𝒎'𝒓𝒆𝒊𝒈𝒏
𝑷𝑨𝑹𝑻: 13
چند روز از مرگ یووون گذشته بود، ولی سایهی سنگینش هنوز از قصر پاک نشده بود. توی راهروها هنوز نجواهایی دربارهی خیانت، ترس و آغاز یک دوران جدید شنیده میشد.
تهیونگ، حالا دیگه فقط یه شاهزاده نبود. صدای مردم، نگاه سربازا، و حتی خنجرهای پنهان سیاستمدارا، همه سمتش بود. و اون باید ثابت میکرد که لیاقت پادشاه شدن رو داره.
تو تالار اصلی، هانا کنار پنجره ایستاده بود. از اونجا میتونست سربازانی رو ببینه که دارن پرچمهای سلطنتی رو با پرچم جدید تعویض میکنن.
صدای قدمهای تهیونگ، سکوت رو شکست.
— قراره فردا، اولین سخنرانی رسمیمو داشته باشم.
هانا برگشت و نگاهش کرد. تو چشماش خستگی بود... اما یه جرقهی امید هم دیده میشد.
— آمادهای برای این همه دشمنی که در راهه؟
تهیونگ لبخند نیمهای زد:
— از لحظهای که تورو کنار خودم نگه داشتم، میدونستم مسیرم ساده نیست.
— پس چرا اینهمه پافشاری؟ چرا من؟
تهیونگ نزدیکتر اومد، دستش رو آروم روی شونهی هانا گذاشت.
— چون تو تنها کسی بودی که ازم نترسیدی... حتی وقتی همه میلرزیدن.
قلب هانا لرزید، ولی چیزی نگفت.
---
شبهنگام، مشاور جدید تهیونگ، نقشهای آورد.
— شاهزاده، اطلاعات جدید از جنوب رسید. شاه «هانگجون» از پادشاهی همسایه، داره ارتش میفرسته. به بهانهی کمک به نظم، ولی... مشخصه که میخواد از وضعیت ما سوءاستفاده کنه.
تهیونگ لحظهای سکوت کرد، بعد گفت:
— با من تماس بگیرن. قراره بدون خونریزی، نشون بدم که سلطنت کیم، هنوز زندهست.
---
اما همون شب، صدای انفجار کوچکی از پشت اسطبلها بلند شد. نگهبانها دویدن. تهیونگ شمشیر به دست، جلو رفت.
و اونجا... یه نشان آشنا رو تو خاکستر دید.
نشان خاندان سلطنتی سابق.
برگشته بودن...
و این بار، برای گرفتن تاجی که روزی ازشون گرفته شده بود.
---
𝑲𝒊𝒎'𝒓𝒆𝒊𝒈𝒏
𝑷𝑨𝑹𝑻: 13
چند روز از مرگ یووون گذشته بود، ولی سایهی سنگینش هنوز از قصر پاک نشده بود. توی راهروها هنوز نجواهایی دربارهی خیانت، ترس و آغاز یک دوران جدید شنیده میشد.
تهیونگ، حالا دیگه فقط یه شاهزاده نبود. صدای مردم، نگاه سربازا، و حتی خنجرهای پنهان سیاستمدارا، همه سمتش بود. و اون باید ثابت میکرد که لیاقت پادشاه شدن رو داره.
تو تالار اصلی، هانا کنار پنجره ایستاده بود. از اونجا میتونست سربازانی رو ببینه که دارن پرچمهای سلطنتی رو با پرچم جدید تعویض میکنن.
صدای قدمهای تهیونگ، سکوت رو شکست.
— قراره فردا، اولین سخنرانی رسمیمو داشته باشم.
هانا برگشت و نگاهش کرد. تو چشماش خستگی بود... اما یه جرقهی امید هم دیده میشد.
— آمادهای برای این همه دشمنی که در راهه؟
تهیونگ لبخند نیمهای زد:
— از لحظهای که تورو کنار خودم نگه داشتم، میدونستم مسیرم ساده نیست.
— پس چرا اینهمه پافشاری؟ چرا من؟
تهیونگ نزدیکتر اومد، دستش رو آروم روی شونهی هانا گذاشت.
— چون تو تنها کسی بودی که ازم نترسیدی... حتی وقتی همه میلرزیدن.
قلب هانا لرزید، ولی چیزی نگفت.
---
شبهنگام، مشاور جدید تهیونگ، نقشهای آورد.
— شاهزاده، اطلاعات جدید از جنوب رسید. شاه «هانگجون» از پادشاهی همسایه، داره ارتش میفرسته. به بهانهی کمک به نظم، ولی... مشخصه که میخواد از وضعیت ما سوءاستفاده کنه.
تهیونگ لحظهای سکوت کرد، بعد گفت:
— با من تماس بگیرن. قراره بدون خونریزی، نشون بدم که سلطنت کیم، هنوز زندهست.
---
اما همون شب، صدای انفجار کوچکی از پشت اسطبلها بلند شد. نگهبانها دویدن. تهیونگ شمشیر به دست، جلو رفت.
و اونجا... یه نشان آشنا رو تو خاکستر دید.
نشان خاندان سلطنتی سابق.
برگشته بودن...
و این بار، برای گرفتن تاجی که روزی ازشون گرفته شده بود.
- ۲.۸k
- ۱۵ اردیبهشت ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط