Kims reign
Kim's reign
𝑃𝐴𝑅𝑇:12
---
صدای زوزهی باد در راهروهای سنگی پیچیده بود. انگار قصر هم از آیندهای که در راه بود، میترسید.
صبح نشده، هانا با شنیدن صدای پای تند و مضطرب، از خواب پرید. در باز شد و یکی از نگهبانان وفادار با نفسنفسزدن گفت:
— شاهزاده خواستن فوراً بری برج غربی. گفتن خودش شخصاً منتظرته.
هانا با عجله شنلش رو روی لباس خوابش انداخت و راه افتاد. قلبش با هر قدم تندتر میزد.
وقتی رسید، تهیونگ اونجا بود. شمشیر به کمر، چشمهاش از خشم میسوخت.
— دیشب... یکی از نگهبانامون کشته شده. همون که میخواست نقشهی خروج از دروازهی شمالی رو تأیید کنه.
هانا گفت: — یعنی جاسوس بینمونه؟
تهیونگ با فک فشرده گفت: — نه فقط جاسوس. یه خائن.
لحظهای سکوت شد. بعد آروم ادامه داد:
— هانا... من مجبورم امشب، فرمان اعدام یووون رو صادر کنم.
هانا شوکه گفت: — امشب؟ بدون دادگاه؟ بدون حکم رسمی؟
— اگه صبر کنم، فردا نوبت من یا توئه.
هانا سرش رو پایین انداخت، ولی بعد با صدایی لرزون گفت:
— من باهاتم... فقط نذار شبیه اونا بشی، تهیونگ.
نگاه تهیونگ لحظهای نرم شد.
— قول میدم. تا وقتی تو کنارمی، پادشاهیمو با خون آلوده نمیکنم.
---
نیمهشب، در سکوت، نقشه اجرا شد. نگهبانانِ شمالی یکییکی خلعسلاح شدن. یووون که داخل اتاق مخصوصش در حال نوشتن نامه بود، ناگهان صدای شکستن در رو شنید.
چند شمشیر به سمتش کشیده شد. تهیونگ جلو اومد.
— زمانت تموم شد، مشاور اعظم.
یووون لبخند زد. همون لبخند مرموز همیشگی.
— پس اینه پایان کار من؟ به دست بچهای که بزرگش کردم؟
تهیونگ گفت:
— تو منو بزرگ نکردی. فقط یاد دادی که بهت اعتماد نکنم.
و بعد، بدون گفتن کلمهای دیگه، با اشارهی دستش، حکم اجرا شد.
---
صبح، پرچم جدیدی برفراز برج جنوبی قصر برافراشته شد.
نقشی از خورشید در حال طلوع، با شمشیری در آغوشش.
و در دفتر تاریخ، نوشته شد:
«آغاز سلطنت کیم... با شعلهای از دل تاریکی.»
𝑃𝐴𝑅𝑇:12
---
صدای زوزهی باد در راهروهای سنگی پیچیده بود. انگار قصر هم از آیندهای که در راه بود، میترسید.
صبح نشده، هانا با شنیدن صدای پای تند و مضطرب، از خواب پرید. در باز شد و یکی از نگهبانان وفادار با نفسنفسزدن گفت:
— شاهزاده خواستن فوراً بری برج غربی. گفتن خودش شخصاً منتظرته.
هانا با عجله شنلش رو روی لباس خوابش انداخت و راه افتاد. قلبش با هر قدم تندتر میزد.
وقتی رسید، تهیونگ اونجا بود. شمشیر به کمر، چشمهاش از خشم میسوخت.
— دیشب... یکی از نگهبانامون کشته شده. همون که میخواست نقشهی خروج از دروازهی شمالی رو تأیید کنه.
هانا گفت: — یعنی جاسوس بینمونه؟
تهیونگ با فک فشرده گفت: — نه فقط جاسوس. یه خائن.
لحظهای سکوت شد. بعد آروم ادامه داد:
— هانا... من مجبورم امشب، فرمان اعدام یووون رو صادر کنم.
هانا شوکه گفت: — امشب؟ بدون دادگاه؟ بدون حکم رسمی؟
— اگه صبر کنم، فردا نوبت من یا توئه.
هانا سرش رو پایین انداخت، ولی بعد با صدایی لرزون گفت:
— من باهاتم... فقط نذار شبیه اونا بشی، تهیونگ.
نگاه تهیونگ لحظهای نرم شد.
— قول میدم. تا وقتی تو کنارمی، پادشاهیمو با خون آلوده نمیکنم.
---
نیمهشب، در سکوت، نقشه اجرا شد. نگهبانانِ شمالی یکییکی خلعسلاح شدن. یووون که داخل اتاق مخصوصش در حال نوشتن نامه بود، ناگهان صدای شکستن در رو شنید.
چند شمشیر به سمتش کشیده شد. تهیونگ جلو اومد.
— زمانت تموم شد، مشاور اعظم.
یووون لبخند زد. همون لبخند مرموز همیشگی.
— پس اینه پایان کار من؟ به دست بچهای که بزرگش کردم؟
تهیونگ گفت:
— تو منو بزرگ نکردی. فقط یاد دادی که بهت اعتماد نکنم.
و بعد، بدون گفتن کلمهای دیگه، با اشارهی دستش، حکم اجرا شد.
---
صبح، پرچم جدیدی برفراز برج جنوبی قصر برافراشته شد.
نقشی از خورشید در حال طلوع، با شمشیری در آغوشش.
و در دفتر تاریخ، نوشته شد:
«آغاز سلطنت کیم... با شعلهای از دل تاریکی.»
- ۳.۲k
- ۱۵ اردیبهشت ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط