My Red Moon...✨🫀🌚
My Red Moon...✨🫀🌚
Part²⁵🪐🦖
نامجون: جانم عزیزم..؟
صدای پر استرس جین بود که گوششو نوازش کرد...
جین: نامجون حالش چطوره..؟
نامجون: حالش خوبه عزیزم خودتو نگران نکن... عملش یکم طول کشید اما اتفاقی برای تهیونگ نیوفتاد..
جین نفس عمیقی بخاطر حال خوب تهیونگ کشید و جواب داد...
جین: اوه این خیلی خوبه.. کی مرخص میشه میتونم بیام ببینمش..؟
نامجون: نه عزیزم نیا.. فردا میتونیم ببینیمش و اینکه جین..؟
جین: جانم نامجونا..؟
نامجون با صدای خیلی جدی گفت..
نامجون: جین دیگه هیچوقت اسم جونگکوک تو خونه ما نمیاد و تهیونگ قراره با ما زندگی کنه باشه..؟
جین لبخندی از پشت گوشی زد و گفت...
جین: باشه عزیزم من با این قضیه مشکلی ندارم اما جونگکوک دوست چندین ساله توعه تو مطمئنی میخوای رابطه اتو با جونگکوک قطع کنی..؟
نامجون: آره جین مطمئنم... اون دیگه دوست من نیست.. من با کسی که زورش رو به رخ کوچیک تر از خودش میکشه حرفی ندارم..
جین باشه ای زیر لب گفت و تلفن رو قطع کرد..
"جونگکوک"
با عصبانیت وارد خونه شد...
باورش نمیشد که نامجون دوستی که از دبیرستان باهم بودن همچین کاری باهاش کرده بود..
عربده ای زد و تمام وسایل رو میز حال خونه رو زمین ریخت...
الان مهم تر از دعوای خودش و نامجون حال تهیونگ بود.. خبری از تهیونگ نداشت و این حالشو بدتر میکرد... تقصیر خودش بود.. باعث بانی تمام این اتفاقات خودش بود...
روی مبل نشست و دستشو محکم لای موهاش کشید.. دلش خواب میخواست اما با این حال تهیونگ چطور میتونست چشماشو رو هم بزاره...؟
دلش موهای قرمز تهیونگ رو میخواست.. چشمای آبیش و رو میخواست...
پوف کلافه ای کشید.. اگه بهش تج*اوز نمیکرد... اگه یکم باهاش خوب رفتار میکرد... اگه یکم بهش اهمیت میداد کارش به اینجا نمیکشید..
چشماشو بست و اما همون لحظه صورت بی نقص پسرک جلوی چشماش ظاهر شد...
همون صورتی که اگه ساعت ها بهش خیره میشد بازم خسته نمیشد..
خودش نمیدونست چشه..؟ چی میخواد..؟ نمیفهمید اون پسر چطور تونسته بود تو این مدت کم مغز جونگکوک رو به خودش مشغول کنه...
چشماشو محکم روهم فشار داد و با خودش زمزمه کرد..
" خودت خراب کردی جونگکوک خودت هم درست میکنی.."
و از خستگی زیاد خودشو به خواب سپرد..
"تهیونگ"
با دردی که اطراف شکمش پیچید چشماشو باز کرد... نور سفیدی که تو اتاق بود چشماشو زد دوباره چشماشو بست.. بعد از چندبار پلک مجدد چشماش تونست هم چیز رو واضح ببینه...
الان کجا بود..؟
با دقت بیشتری به اطراف نگاه کرد... فهمید تو بیمارستانه.. یعنی نمرده..؟
یکم از این قضیه خوشحال شد.. درد شکمش زیاد بود و داشت بیشتر میشد... به ساعت رو دیوار نگاه کرد.. چهارصبح رو نشون میداد...
گلوش خشک بود و آب میخواست..
با بدبختی سعی کرد دستشو به دکمه اضطراری برسونه...
_ _ _
هاییی..✨
گزارش نکنین..!
Part²⁵🪐🦖
نامجون: جانم عزیزم..؟
صدای پر استرس جین بود که گوششو نوازش کرد...
جین: نامجون حالش چطوره..؟
نامجون: حالش خوبه عزیزم خودتو نگران نکن... عملش یکم طول کشید اما اتفاقی برای تهیونگ نیوفتاد..
جین نفس عمیقی بخاطر حال خوب تهیونگ کشید و جواب داد...
جین: اوه این خیلی خوبه.. کی مرخص میشه میتونم بیام ببینمش..؟
نامجون: نه عزیزم نیا.. فردا میتونیم ببینیمش و اینکه جین..؟
جین: جانم نامجونا..؟
نامجون با صدای خیلی جدی گفت..
نامجون: جین دیگه هیچوقت اسم جونگکوک تو خونه ما نمیاد و تهیونگ قراره با ما زندگی کنه باشه..؟
جین لبخندی از پشت گوشی زد و گفت...
جین: باشه عزیزم من با این قضیه مشکلی ندارم اما جونگکوک دوست چندین ساله توعه تو مطمئنی میخوای رابطه اتو با جونگکوک قطع کنی..؟
نامجون: آره جین مطمئنم... اون دیگه دوست من نیست.. من با کسی که زورش رو به رخ کوچیک تر از خودش میکشه حرفی ندارم..
جین باشه ای زیر لب گفت و تلفن رو قطع کرد..
"جونگکوک"
با عصبانیت وارد خونه شد...
باورش نمیشد که نامجون دوستی که از دبیرستان باهم بودن همچین کاری باهاش کرده بود..
عربده ای زد و تمام وسایل رو میز حال خونه رو زمین ریخت...
الان مهم تر از دعوای خودش و نامجون حال تهیونگ بود.. خبری از تهیونگ نداشت و این حالشو بدتر میکرد... تقصیر خودش بود.. باعث بانی تمام این اتفاقات خودش بود...
روی مبل نشست و دستشو محکم لای موهاش کشید.. دلش خواب میخواست اما با این حال تهیونگ چطور میتونست چشماشو رو هم بزاره...؟
دلش موهای قرمز تهیونگ رو میخواست.. چشمای آبیش و رو میخواست...
پوف کلافه ای کشید.. اگه بهش تج*اوز نمیکرد... اگه یکم باهاش خوب رفتار میکرد... اگه یکم بهش اهمیت میداد کارش به اینجا نمیکشید..
چشماشو بست و اما همون لحظه صورت بی نقص پسرک جلوی چشماش ظاهر شد...
همون صورتی که اگه ساعت ها بهش خیره میشد بازم خسته نمیشد..
خودش نمیدونست چشه..؟ چی میخواد..؟ نمیفهمید اون پسر چطور تونسته بود تو این مدت کم مغز جونگکوک رو به خودش مشغول کنه...
چشماشو محکم روهم فشار داد و با خودش زمزمه کرد..
" خودت خراب کردی جونگکوک خودت هم درست میکنی.."
و از خستگی زیاد خودشو به خواب سپرد..
"تهیونگ"
با دردی که اطراف شکمش پیچید چشماشو باز کرد... نور سفیدی که تو اتاق بود چشماشو زد دوباره چشماشو بست.. بعد از چندبار پلک مجدد چشماش تونست هم چیز رو واضح ببینه...
الان کجا بود..؟
با دقت بیشتری به اطراف نگاه کرد... فهمید تو بیمارستانه.. یعنی نمرده..؟
یکم از این قضیه خوشحال شد.. درد شکمش زیاد بود و داشت بیشتر میشد... به ساعت رو دیوار نگاه کرد.. چهارصبح رو نشون میداد...
گلوش خشک بود و آب میخواست..
با بدبختی سعی کرد دستشو به دکمه اضطراری برسونه...
_ _ _
هاییی..✨
گزارش نکنین..!
۴.۹k
۰۶ اسفند ۱۴۰۲