پارت
♥️🌻♥️🌻♥️
🌻♥️🌻♥️
♥️🌻♥️
🌻♥️
♥️
🌻 #پارت_50🎈
🐣 #مغرور_عاشق_کش💕
من: بس کن!
ارسلان: نه بگو دیگه! مگه خودت نمیگی خدمتکارته؟ آدم این همه رو خدمتکارش حساس میشه؟ ها؟ د جواب بده!
من: اون خدمتکار منه! همین! ولی من با نگه داشتنش مسئولیتشم به عهده گرفتم! تو پیشنهاد دادی و اون قبول نکرد! تو نباید میزدیش!
ارسلان: زر نزن بیا دستامو باز کن!
رفتم سمتش و دستاشو باز کردم!
میخواستم چیزی بگمکه صدای شکستن چیزی بلند شد!
زود دویدم تو عمارت !
تمنا اومده بود!
صمد: سعی کردمجلوشو بگیرم ولی نشد!
جوابشو ندادم و به سمت تمنا رفتم!
داشت یکی یکی بشقابا رو میشکست!
من: چته؟؟؟
یهو یکی از بشقابا رو به سمت من انداخت!
جا خالی دادم و رفتم سمتش و دستای کوچیکشو گرفتش و داد زدم: چه مررگتهههه!
با دیدن ارسلان داد زد: برووووو! بروووووو! بگووو بره! برهههههه! بگوووو بره!
من: هیس باشه آروم باش میره! برو ارسلان!
با رفتنش یکمآروم شد و نشست!
گریه نکردنش برام عجیب بود!
یهو شروع کرد به داد زدن: توووو کردی ! تو مقصری! اگه اون همه داراییمو ازم میگرفت چییی هان؟ گمشوو! گمشوووو کثااافت! من مامانمو میخوام! منو ببر پیش مامانم! ماماااان!
صداش خش دار شده بود از شدت جیغو داد!
کنارش نشستم و گفتم: بسه دیگه! آروم باش! مگه دیوونه ای همش داد میزنی!
لگدی بهم کوبید و گف: گمشو!
عصبی شدم و از یقه پیرهنش گرفتمو بلندش کردم!
ترس تو نگاهش موجمیزد!
کشون کشون بردمش تو اتاقش!
همچنان داد میزد و مامان مامان میکرد!
من: خفه میشی یا خفت کنم!
گوش نداد و به دادو بیدادش ادامه داد!
اعصابم خورد شد و با پشت دستم کوبیدم تو دهنش!
من: گفتممممم خفهههه خون بگیر!
تمنا: ازتتتتمتنفرممممم! متنفرررر! میکشمت!
حمله ور شد سمتم و موهامو گرفتو کشید!
من: نه اینجوری نمیشه!
رفتم از انبار طناب آوردم و برگشتم اتاق تمنا!
با دیدن طناب جیغاشو محکم تر کرد!
اعصابم داشت خورد میشد!
گرفتمش و انداختمش رو تخت و نشستم روش!
دستاشو بالا بردم و به تا تخت بستم! و پاهاشو به انتهایتخت!
یه چسبم به دهنش بستم! دیگ صداش خفه شده بود و اشکاش داشت میبارید!
--•-•-•---❀•♥•❀---•-•-•--
♡ @noveI_home
🌻♥️🌻♥️
♥️🌻♥️
🌻♥️
♥️
🌻 #پارت_50🎈
🐣 #مغرور_عاشق_کش💕
من: بس کن!
ارسلان: نه بگو دیگه! مگه خودت نمیگی خدمتکارته؟ آدم این همه رو خدمتکارش حساس میشه؟ ها؟ د جواب بده!
من: اون خدمتکار منه! همین! ولی من با نگه داشتنش مسئولیتشم به عهده گرفتم! تو پیشنهاد دادی و اون قبول نکرد! تو نباید میزدیش!
ارسلان: زر نزن بیا دستامو باز کن!
رفتم سمتش و دستاشو باز کردم!
میخواستم چیزی بگمکه صدای شکستن چیزی بلند شد!
زود دویدم تو عمارت !
تمنا اومده بود!
صمد: سعی کردمجلوشو بگیرم ولی نشد!
جوابشو ندادم و به سمت تمنا رفتم!
داشت یکی یکی بشقابا رو میشکست!
من: چته؟؟؟
یهو یکی از بشقابا رو به سمت من انداخت!
جا خالی دادم و رفتم سمتش و دستای کوچیکشو گرفتش و داد زدم: چه مررگتهههه!
با دیدن ارسلان داد زد: برووووو! بروووووو! بگووو بره! برهههههه! بگوووو بره!
من: هیس باشه آروم باش میره! برو ارسلان!
با رفتنش یکمآروم شد و نشست!
گریه نکردنش برام عجیب بود!
یهو شروع کرد به داد زدن: توووو کردی ! تو مقصری! اگه اون همه داراییمو ازم میگرفت چییی هان؟ گمشوو! گمشوووو کثااافت! من مامانمو میخوام! منو ببر پیش مامانم! ماماااان!
صداش خش دار شده بود از شدت جیغو داد!
کنارش نشستم و گفتم: بسه دیگه! آروم باش! مگه دیوونه ای همش داد میزنی!
لگدی بهم کوبید و گف: گمشو!
عصبی شدم و از یقه پیرهنش گرفتمو بلندش کردم!
ترس تو نگاهش موجمیزد!
کشون کشون بردمش تو اتاقش!
همچنان داد میزد و مامان مامان میکرد!
من: خفه میشی یا خفت کنم!
گوش نداد و به دادو بیدادش ادامه داد!
اعصابم خورد شد و با پشت دستم کوبیدم تو دهنش!
من: گفتممممم خفهههه خون بگیر!
تمنا: ازتتتتمتنفرممممم! متنفرررر! میکشمت!
حمله ور شد سمتم و موهامو گرفتو کشید!
من: نه اینجوری نمیشه!
رفتم از انبار طناب آوردم و برگشتم اتاق تمنا!
با دیدن طناب جیغاشو محکم تر کرد!
اعصابم داشت خورد میشد!
گرفتمش و انداختمش رو تخت و نشستم روش!
دستاشو بالا بردم و به تا تخت بستم! و پاهاشو به انتهایتخت!
یه چسبم به دهنش بستم! دیگ صداش خفه شده بود و اشکاش داشت میبارید!
--•-•-•---❀•♥•❀---•-•-•--
♡ @noveI_home
- ۱.۳k
- ۰۵ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط