Bad and good life
#Bad_and_good_life
part ①①
"فلش بک به کافه"
(یونا زود تر از تهیونگ رسید، استرس داشت، یه دلشوره ی بدی داشت، نمیدونست برای چی دلشوره داره ولی برای هر چی که بود اصن خوب نبود، بعداز 5مین تهیونگ رسید)
√های لیدی
~های
√خوبی؟ ببخشید دیر کردم
~خوبم، اشکال نداره
√خب، چخبرا
~بی خبر، چیکارم داشتی؟؟
√عااا خب راستش... به پیشنهادی که بهت دادم فکر کردی؟؟
~یااا، تو گفتی یه مدت باهم دوست باشیم
~من با تو تازه اشنا شدم هیچ چیز ازت نمیدونم چه انتظاری داری
~آیـــش
√خب حق داری اینو بگی ولی...
√من ازت یه کمکی میخوام
~چه کمکی؟؟
√تهیونگ داستان پدربزرگ شو براش تعریف کرد
(یونا با کنجکاوی و هیجانبه حرفاش گوش میداد واین باعث میشد تهیونگ به هم صحبتی با یونا بیشتر علاقه پیدا کنه)
[روای: عشق در یک نگاه!
چیزی ک تهیونگ هیچ وقت باورش نداشت...
اما حالا خودش داره اینو تجربه میکنه
تهیونگ داخل خانواده بزرگ شد که عشق داخل اون خانواده معنایی نداره قفط پول و میبینن
اون هیچ وقت نتونسته عشقی از مادر و پدرش دریافت کنه
ولی خب با وجود مادربزرگش میتونست اینارو تحمل کنه کسی که همیشه برای تهیونگ حکم مادر و پدر و داشت.
اون روزای سختی رو گذرونده ولی به خودش قول داد وقتی بزرگ شد بتونه یه زندگی اروم و پر از عشق داشته.
هر چند که اون بعد از فوت مادربزرگش معنی عشق رو فراموش کرد محبت رو از یاد برد دیگه اون تهیونگ شاد همیشگی نبود
ولی باز هم سر قولش موند اون الان دیگه نمیدونه دنبال چیه فقط میخواد از این خانواده ای ک داره دور بشه و راحت زندگی کنه
part ①①
"فلش بک به کافه"
(یونا زود تر از تهیونگ رسید، استرس داشت، یه دلشوره ی بدی داشت، نمیدونست برای چی دلشوره داره ولی برای هر چی که بود اصن خوب نبود، بعداز 5مین تهیونگ رسید)
√های لیدی
~های
√خوبی؟ ببخشید دیر کردم
~خوبم، اشکال نداره
√خب، چخبرا
~بی خبر، چیکارم داشتی؟؟
√عااا خب راستش... به پیشنهادی که بهت دادم فکر کردی؟؟
~یااا، تو گفتی یه مدت باهم دوست باشیم
~من با تو تازه اشنا شدم هیچ چیز ازت نمیدونم چه انتظاری داری
~آیـــش
√خب حق داری اینو بگی ولی...
√من ازت یه کمکی میخوام
~چه کمکی؟؟
√تهیونگ داستان پدربزرگ شو براش تعریف کرد
(یونا با کنجکاوی و هیجانبه حرفاش گوش میداد واین باعث میشد تهیونگ به هم صحبتی با یونا بیشتر علاقه پیدا کنه)
[روای: عشق در یک نگاه!
چیزی ک تهیونگ هیچ وقت باورش نداشت...
اما حالا خودش داره اینو تجربه میکنه
تهیونگ داخل خانواده بزرگ شد که عشق داخل اون خانواده معنایی نداره قفط پول و میبینن
اون هیچ وقت نتونسته عشقی از مادر و پدرش دریافت کنه
ولی خب با وجود مادربزرگش میتونست اینارو تحمل کنه کسی که همیشه برای تهیونگ حکم مادر و پدر و داشت.
اون روزای سختی رو گذرونده ولی به خودش قول داد وقتی بزرگ شد بتونه یه زندگی اروم و پر از عشق داشته.
هر چند که اون بعد از فوت مادربزرگش معنی عشق رو فراموش کرد محبت رو از یاد برد دیگه اون تهیونگ شاد همیشگی نبود
ولی باز هم سر قولش موند اون الان دیگه نمیدونه دنبال چیه فقط میخواد از این خانواده ای ک داره دور بشه و راحت زندگی کنه
۴.۳k
۱۶ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.