Travel with your husband
★Travel with your husband......
#بنگچان #استری_کیدز
بالاخره بعد از اون همه کار و سروکله زدن با شغلتون تونستین برای چند هفته باهم دور از همه چیز باهمدیگه وقت بگذرونین.
میدونستی که چان چقدر سرگرم کار و شغلش بود و چقدر درگیر بود پس با مشورت خودش تصمیم گرفتین که یه سفر کوچیک داشته باشین باهم.
همینطور که داشتی به منظره ی روبه روی ویلاتون نگاه میکردی و قهوه ی گرمی که داشتی رو توی دستت گرفته بودی و هر از گاهی یه قلوپ ازش مینوشیدی، غرق در افکارت بودی و ذوق داشتی که تونستی بالاخره یه تایمی رو با شوهرت بگذرونی همینطور که داشتی فکر میکردی یهو دست گرمی دورت حلقه شد که باعث شد یه لرز کوچیکی بکنی. میدونستی چان هستش. نفس عمیقی کشیدی و پشتِ سرت رو به شونه ی پهن شوهرت چسبوندی.چان از این حرکتت یه لبخند گرمی رو لباش نشست و سرشو روی گردنت گذاشت. نفس عمیقی از عطر تنت زد، همون عطر همیشگی که عاشقش بود
-خوشحالم که کنارمی
با شنیدن حرفش لبخند کوچیکی زدی
منم خوشحالم که با اون تصادف و زدن به ماشینت تونستم باهات اشنا بشم و در نهایت عاشقت بشم
چان با یادآوردی اون روز خنده ای کرد و باعث شد هردوتون یاد اون روز بیوفتین
-واقعا اگه اون روز اون تصادف اتفاق نمیوفتاد و من تو رو نمیدیدم.....حتی اصلا نمیخوام فکرشو بکنم که باهات اشنا نمیشدم
منم هیچوقت فکرشو نمیکردم با آدم جنتلمنی مثل تو ازدواج کنم کریستوفر بنگ
End?
#بنگچان #استری_کیدز
بالاخره بعد از اون همه کار و سروکله زدن با شغلتون تونستین برای چند هفته باهم دور از همه چیز باهمدیگه وقت بگذرونین.
میدونستی که چان چقدر سرگرم کار و شغلش بود و چقدر درگیر بود پس با مشورت خودش تصمیم گرفتین که یه سفر کوچیک داشته باشین باهم.
همینطور که داشتی به منظره ی روبه روی ویلاتون نگاه میکردی و قهوه ی گرمی که داشتی رو توی دستت گرفته بودی و هر از گاهی یه قلوپ ازش مینوشیدی، غرق در افکارت بودی و ذوق داشتی که تونستی بالاخره یه تایمی رو با شوهرت بگذرونی همینطور که داشتی فکر میکردی یهو دست گرمی دورت حلقه شد که باعث شد یه لرز کوچیکی بکنی. میدونستی چان هستش. نفس عمیقی کشیدی و پشتِ سرت رو به شونه ی پهن شوهرت چسبوندی.چان از این حرکتت یه لبخند گرمی رو لباش نشست و سرشو روی گردنت گذاشت. نفس عمیقی از عطر تنت زد، همون عطر همیشگی که عاشقش بود
-خوشحالم که کنارمی
با شنیدن حرفش لبخند کوچیکی زدی
منم خوشحالم که با اون تصادف و زدن به ماشینت تونستم باهات اشنا بشم و در نهایت عاشقت بشم
چان با یادآوردی اون روز خنده ای کرد و باعث شد هردوتون یاد اون روز بیوفتین
-واقعا اگه اون روز اون تصادف اتفاق نمیوفتاد و من تو رو نمیدیدم.....حتی اصلا نمیخوام فکرشو بکنم که باهات اشنا نمیشدم
منم هیچوقت فکرشو نمیکردم با آدم جنتلمنی مثل تو ازدواج کنم کریستوفر بنگ
End?
- ۱۱.۴k
- ۰۲ آبان ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۸)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط