همان اول

همان اول...
وجودم را به خودَش گره زد...
گفت تا وقتی "تو" باشی،"من" هم هستم...
و این جمله آنقدر شیرین بود که اصلاً متوجهِ رفتنش نشدم...
و این جمله آنقدر شیرین بود که به وقتِ نبودنش،آنجاکه هجوم تنهایی،
حوصله ام را از قلم سرازیر میکرد،
به اندازه ی یک عمر برایش نوشتم!
نوشتم از وقت هایی که دلم تنگ می شد و
یک "دوستت دارم"ساده میتوانست دست فاصله را از بیخ گلویم بردارد...
نوشتم از وقت هایی که کلافه بودم و بیشترین انتظارم،دیده شدن نه،
کمی شنیدن بود...
نوشتم از سوال و جوابهای آدمهایی که سراغِ جایِ خالی اش را از من میگرفتند...
نوشتم جای خالی دست های تو را،
قلم که هیچ،هیچ دستی،دست های من را پر نمیکند...
نوشتم از معادله ای که قرار بود دو طرفش معلوم باشند...
نه یک معلوم و...
هنوز هم دلم نمی آید مجهول باشی...
دیدگاه ها (۲)

امروزهم به پایان رسیدالهیاگربدبودیم یاریمان کنتافردایےبهتردا...

‍ ✨ در این شب زیبا ✨ 🌙 ✨ ✨ ﺁﺭﺯﻭﯼ ﻣﻦ ﺑﺮﺍﯼ ﺷﻤﺎ✨ ﺳـﻪ ﺗﺎ "س"...

مردم می خندند،می رقصند و خوشحالند..من اما..ایستاده ام و از د...

میدانی چه می سوزاند دل را؟؟اینکه هرجا میرومشعر هر شاعری را م...

yek tarafe part : 3

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط