لبش میبوسم و در میکشم می

لبش می‌بوسم و در می‌کشم می
به آب زندگانی برده‌ام پی

نه رازش می‌توانم گفت با کس
نه کس را می‌توانم دید با وی

لبش می‌بوسد و خون می‌خورد جام
رخش می‌بیند و گل می‌کند خوی

زبانت درکش ای حافظ زمانی
حدیث بی زبانان بشنو از نی

👤 حافظ
دیدگاه ها (۴)

چه غم گر در سرم شوری‌ست از سودای گیسویت؟سر صد همچو من بادا ف...

بدست باد گهگاهی سلامی می‌رسان یاراکه از لطف تو خود آخر سلامی...

هیچ میگویی اسیری داشتم حالش چه شدخستهٔ من نیمه جانی داشت احو...

جلوه بخت تو دل می‌برد از شاه و گداچشم بد دور که هم جانی و هم...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط